سلاااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم برم اینجا هوا خیییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی سرده و همه جا قندیلهای یخ از در و دیوار آویزون شده و یه سوزی می یاد که نگووووووووووووو ما الان بیرونیم با اینکه من کلاه سرم گذاشتم و اونو تا زیر ابروهام پایین کشیدم و شال گردنم چند دور پیچوندم دور گردنم و صورتم رو هم باهاش پوشوندم و فقط چشام بیرونه و یه پالتوی کت و کلفت هم
1. نمیدونم شنبه های من به اندازه شنبه های شما شنبه هست یا نه، ولی میدونم که امروز خیلی شنبه بود :( دندونمم درد میکنه، دردش زده به گوشم، و درد گوشم زده به درد سرم، و درد سرم زده به گردنم، و درد گردنم زده به کمرم، و درد کمرم زده به پام :|
بالای طاقچه مانند پنجره وایسادم عربدهههه کشیدممم خدااااایاااا من دارم میممیییرممم :| یه آقاهه هم به نشونه هم دردی برام دست تکون داد. بهش گفتم میشه بیای منو ببری از اینجا؟ نشنید :( رفت :(
2. اقاااا امروز داشتم ناهار میخ
پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.
بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:
حلقه بازوهایت را از دور گردنم بردار...گناهانت را هم!
نمیخواهم دوباره داستان آن سیب لعنتی را تکرار کنی...و معرکه بگیری که وسوسه من بود دلیل این هبوط...
بس است...
حوا صدایم نزن...
من لیلی ام...
لیلی دور ...
لیلی ناتمام مانده...
..همان که آنقدر ها به دل نمی نشست...همان که هرکس اورا میدید میگفت جمع کن بساطت را با این عاشق شدنت...
اصلا نه ...
من لیلی نیستم...
چه لیلی باشم چه حوا...یا گناهت ...یا خونت ...آویز گردنم میشود...
بگذار دلم را از محاصره دستانت دربیارم...
من ...م
به این فکر میکنم که چطوری میتونم همهی اینها رو خالی کنم؟ اصلا ممکنه؟ شاید اگر بهم یه اتاق عایق صدا بدن تا پشت گردنم رو چنگ بندازم، با رنگ سیاه تمام بدنم رو رنگ کنم و بعد تمام وسایل توش رو بشکنم و جیغ بزنم و گریه کنم، بعد به سمت بیرون بدوم و خودم رو توی رودخونه پرت کنم، به جواب نزدیک شده باشم.
فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود
هم درس خوندم
هم سی وی نوشتم
هم وبسایت رو درست کردم
هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش
بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^
امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.
بیدار که شدم، بازوانش پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پسسر و گردنم را
میرقصاند.
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستینش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیشتر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.
هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
بیدار که شدم بازوانش، پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پسسر و گردنم را
میرقصاند.
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستینش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیشتر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.
هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
سلام.
برای هیچ کسی احتمالا دلم بیشتر از برای خانواده ام تنگ نخواهد شد.وقتی به نبودشون فکر می کنم، از فشار بغض ته گلویم درد میگیره. انگار یکی گردنم را فشار بده.
وقتی نباشند، خفه میشم. اکسیژم به روحم نخواهد رسید و روحم می میرد.
بدرود.
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
دختر
آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضهی ما در حد بیرون کشیدن بخت خویش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هی
امروز بعد از یه ماه و اندی رفتم خونهی خودم. نمیدونستم الف برگشته. بوی فرندش هم تو اتاق خواب بود. دلم برا الف و ف و زندگی اونجا و محیط اونجا و پارک اونجا و همهچیز تنگ شده. فکر میکنم که اونها هرگز دلتنگ من نمیشن. مثل خیلی آدمهای دیگه که حس دلتنگی درشون کمرنگه یا شاید این حس راجع به آدمها و موقعیتهای اندکی درشون برانگیخته میشه. در من پررنگه و سعی میکنم این حس رو زندگی کنم. چون یکی از حس های قشنگ زندگی منه و دوستش دارم. جایی ای
زندگى شده بود تیک تاک ساعت تا سکوت رو بشکنه.تا خواسته یا ناخواسته غرقم کنه توى خاطرات..ى تویى ک تمام گذشته منو پر کرده بودى..نمیدونم دست خودت بود یا نه اما خوب میدونستم ک من تنها مجرم این داستان،شناخته شده بودم.خوب میدونستم حلقه دار رو تو انداخته بودى گردنم تا هر ثانیه یادم بیارى که هیچوقت دوستم نداشتى. امضا:سال ها قبل؛دوشنبه اى ک هیچگاه یادم نمیرود...!
گاهی برای حاج قاسم سه تا قل هو الله میخونم
انگار میشه قد یه ختم قرآن
امشبم که پنجشنبه...نیمه شب...
مثل همون وقتی که دلم خونه خراب شد
خدا رحمتش کنه
میگن رفیق شهید، شهیدت میکنه
خدا کنه راست باشه
و چیزی که همونقد مهمه اینه که خدا کمک کنه، حق الناس به گردنم نیاد، و از گذشته هم هرچی هست، به لطف خودش، ادا کنم
کاش بهتر زندگی میکردم...
کاش آدم بهتری بودم
کاش آدم بهتری بشم
وبلاگ پناه آخرم است، شب هایی که تنها شده م، کسی را ندارم که دلداری م بدهد و کسی را ندارم که دلداری بدهم، خودم را در وبلاگم دلداری میدهم.
داشتم فکر میکردم کاش روی گردنم کبودی هایی بود، به شکل گردنبند تقریبا، اگر چنین بود برای پوشاندن آن تلاشی نمیکردم، شاید حتی یک لباس آبی میپوشیدم که به آن بیاید. بعد با خوشحالی دستت را بیشتر فشار میدادم و بلند تر می خندیدم...
دست بُرد
و دکمهی بالای یقهاش را باز کرد
علیه خودش شورید
از تهِ گلو گفت؛ هخخخخ ، هخخخخ
خِلط بود که از گلویش
و از چشمانش ، دو گرگِ خیسِ آب آلوده بیرون پرید
یکی ماده ، یکی نر
موهاشان گندمِ باران خورده
بازگشتهی طفلی
از شرق برخاست و در آسیای مرکزی روی سینهی زنی ایستاده علیه جهان، نشست
با فکرِ زنی که التماسش کرده بود در مصرِ بیچاره
یک سکوتِ قوی ، یک خمودگیِ مدام ، یک غمگینِ هار ؛ تیمش
یک «من» در امتدادِ خشمگینم
یک «من» با حقیقتِ غمگینم
از گ
دیشبش داشتیم فکر میکردیم که فردا کجا بریم باهم.
فرداش داشتیم از جلوی آکادمی هنر ولیعصر رد میشدیم، یه نگاه انداختم گفتم عه اونموقع که داشتیم دنبال مکان میگشتیم هی اینجا میومد تو ذهنم.
دستش رو انداخت دور گردنم سرش رو آورد پایین کنار گوشم گفت: باشه عزیزم ولی از این به بعد انقدر بلند نگو دنبال مکان میگشتیم.
از صب نشستم پشت میز بکوب تا الان .. گردنم به شدت دردگرفته .. چشام باز نمیشن و بدنم خسته شده ...دلم ... آخ که چقدرررررررر پره...
چرا اینقدر زیست دوم نچسبه! برای بار هزارم هم فصلاشو رو بخونم باز نچسبه این زیست دوم!
حالم گرفته س شدید ...
+ وبم خیلی سوت و کور شده و میدونم کسی نمیخونه :) ولی خب واسه دل خودم مینویسم ، مغزم یه لحظه دستور میده منم باید همون لحظه بنویسم هر چند بعدش پاک میکنم ..
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزدهام و طفره رفتم و حرفهایم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم میرود منظورم از گفتهها و نوشتههایم چه بوده؛ گاهی این حرفهای پیچدار گردنم را میگیرند و آنقدر فشار میدهند که دیگر نه میتوانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرفهایم دیگر مهم نیستند...
سلام دوستان
من پسر هستم، چند شب پیش دو تا زورگیر خفتم کردن، واقعا اعصایم بهم ریخته، توی کوچه چاقو گذاشتن رو گردنم و گوشیم رو بردن، حس خیلی بدی دارم، حس ضعیف بودن، منم ترسیدم خب دادم بهشون که بهم چاقو نزنن، منم هیکل بزرگی ندارم، نمیدونم شایدم ترسو هستم، از خودم بدم میاد، از جامعه ای که توش زندگی میکنم، شما براتون اتفاق افتاده اگه اره چیکار کردین؟
طرف چاقو گذاشته بود روی صورتم میگفت صدات بیاد صورتت رو میبرم، منم نمیدونم ترسیده بودم یا چی، همی
اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست میکشم، چیزی لای انگشتهام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزمشون توی صورتم و چشمهام رو بپوشونم. برای وقتهایی که دلم نمیخواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اونها هم نمیتونن منو ببین
به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمیکند. به تو ابرازهای نفَسبُر کردن در توانم نیست؛ تو گفتهای که خیلی همین نزدیکیهایی، گفتهای امّا من نزدیکیهای خودم نیستم گویا که لرز گرفتهام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکیهای خودم در تو به حَل شدن نزدیکتر شوَم، ابراز شوَم، آنگونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.
سوز سرد دست می اندازد به استخوان هایم و خود را بالا می کشد، پیش می رود از بازوها به سمت گردنم. سلولهایم به نوبت جان می دهند، دست می گذارند بر شاهرگ زندگی، فشارش می دهند، خفه می شوند.
پلک ها کمی از هم فاصله می گیرند، از پشت یک لایه غبار، بین شاخ و برگهای سبز، به دنبال دارکوبها می گردم. از دوردست زوزه ی سگی بر دیواره های جمجمه پنجه می کشند و مگسی جان می دهد؛ آرام پشت سراب پنجره. عنکبوت در کمین است، انگشتانم به تارهای چسبناکش آغشته اند. چیزی سوت می
ای خدای خوبی ها...
بیا نزدیکتر، آنچنان که از رگ گردنم هم به من نزدیک تر باشی... بیا که غم دلم را به تو بگویم. بیا که بگویم چقدر از دوری ات ناله میکنم؟
خدایا، خوش داری ضجه زدن مرا نگاه کنی؟
خدایا، خوش داری در نیمه های شب، با پای برهنه و چشم های خواب آلود به دیدارت بیایم و جسم نیمه جانم همچنان بعد از این توهم در خودش بتپد؟
خدایا، خوش داری؟
مثل آقاجون که یک کشیده محکم میزد به آدم، بعد هم چنان محکم بغل میکرد آدمو که انگار صدای هق هق عمیقش از تو سینه من د
دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتابهایم. گردنبندم شکل خیلی سادهای دارد، یک توپ کروی که رویش نگینهای کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور میکند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزههای مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که میرفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمیآید از گردنم بازش
سلام دوستای گلم..نماز و روزه هاتون قبول..
دیگه چیزی نمونده دو روزش ک گذشت طاقت بیارین
همه ی ماه رمضان ی طرف و دعای سحر و ربناش ی طرف..
ولی کاش در کنار یار بودیم..
البته اینکه الان با کل خونه دعوام شده هم بی تاثیر نیس
ینی ی جورایی همه با من قهرن..
تقصیر خودمم هستا حالا دعا کنین ک آرامش برگرده..!
این چن روز استرس کنکور یک طرف و دعواها و جر و بحثا یک طرف!
گردنم درد گرفته اینقد اسنرس داشتم
اول ک با همسر الان هم با خانواده..ینی شایدم مشکل از منه
راستی برام د
این روز ها طناب قلاده ی زمان است که محکم تر از دیگر اربابان گردنم را میکشد و من مثل توله سگی مفلوک زوزه کشان تسلیم میشوم
شاید هم از اول تنگ ترین قلاده بر گردن انسان قلاده ی زمان بوده
دوست دارم بگویم :زمان کسی است که هرچیزی را در دست و هر کسی را در اختیار دارد و بعد هم مثل کازانتزاکیس پیرمرد نیمه دیوانه ی خوش احساس بگویم 《او یا خداست یا شیطان》
واما پینک فلوید چه خوب میگوید که ما همیشه به زمان سجده کرده ایم (در موقعیت های زمانی خاص دعا کرده
دانه های انار پخش می شود توی سینی...
حاج میثم می خواند
هی می خواند
هی از جاده نجف تا کربلا می گوید
هی از موکب می گوید
بعدش من حتی سرم را بلند نمی کنم تا پخش زنده پیاده روی ها را ببینم
میخواهم تند تند انارهارا بخورم تا تصاویر پیاده روی را نبینم
تا خودم را گول بزنم که مثلا نفهمیدم که جاماندم
که طلبیده نشدم
که بغض لعنتی نفسم را بند اورده
انار را پرت می کنم و یک دل سیر هق هق می کنم
زانوهایم را مثل کودکی بی پناه جمع می کنم
سرم را روی زانوهایم می گ
اکنون دیگر "در دسترس" بودنت مهم نیست چون دیگر نه "مشترک" هستی و نه "مورد نظر" ...!
هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
هرکس ک سراغت را میگیرد ، نمیگویم وجود نداری ، میگویم وجودش را نداشتی...!
فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، حادثه ی بین ما ، فقط یک زد و خورد ساده بوده ! تو جا زدی ، من جا خوردم....!
زمانی "نبودنت" همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا
سلاااااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز با مامان تلفنی حرف می زدم یه خرده سرزنشم کرد که چرا نمی یای و سن آغزو وو پیس اورگدیپسن و سن بهسن، الله سنه قرار وریپ من به جای تو بودم دنیارو رو سرش خراب می کردم یعنی چی که آدم به خانواده اش سر نزنه...من اگه جای تو بودم تا حالا هزاربار اومده بودم و از این حرفها منم بعد اینکه خداحافظی کردم با خودم گفتم چرا مامان فک می کنه من دوست ندارم
آدما یه توان هایی، دارن که هنوز بروز ندادن، این توان ها لازمه شناخته بشه، این نیروهایی که هنوز بالفعل نشدن، می تونن ویرانگر باشن، و یا بُعدی از زیبایی درون فرد رو نمایان کنه ..
یکی از این پتانسیل ها طغیان آدمه .. آدمی پتانسیل عجیبی برای طغیان و نافرمانی داره .. گاهی این طغیان در برابر هواهای نفسه .. و گاهی در برابر مسئولیت ها و حقوقیه که به عهده انسانه ..
الهی .. از خودم .. طغیان خودم .. در برابر هر چه که حقی به گردنم داره !!!! به تو پناه می برم ..
گفتن نداره، ولی اینه گوشه ای از همچنان خواندن ها ، همچنان صبر کردنها ، مته به خشخاش گذاشتن ها ، همچنان خواندنها...
اگه متوجه نشدید ، ماجرا اینه که نیمه ی چپ گردن و شونه تااا انگشتاهای دست چپم درد میکنه... همه به خاطر این که تو این مدت همه اش سرم پایین بوده رو کتابها و جزوه نوشتنها :(
این کیسه آب گرمه که با شال پیچیدمش دور گردنم چون دستم و وقتم رو لازم دارم
+تو این وضعیتم مدام آهنگ آتش جاودان همایون شجریان تو ذهنم پلی میشه و خب... فکر کنم بی ربط هم نی
این مقدار از رک بودن بعید و دور از انتظاره!پری روز و دیروز از بدترین روزهای این ماه بودن!
خب زندگی گاهی خیلی به ادم تنگ میگیره شایدم ادم خودش به خودش تنگ میگیره.
خیلی واسه خودم خوشحالم که خودم رو بخشیدم و به خودم اجازه دادم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.
100 صفحه از "مردی به نام اُوِه"باقی مونده فقط صبر کنید تا تمومش کنم.
اونقدر اشک از چشمام اومد که گردنم خیس شد،خیس به معنای واقعی.
نمیدونم الان خوب شدم یا نه اما آدم شدم.
یادتونه چند وقت پیش گفتم رابط
چراغ عابر پیاده هنوز سبز نشده بود. به پسرهای جوان که پشت خطکشی ایستاده بودند نگاه کردم. گمان کردم همانی باشد که موهایش فر است. شیشهی عینکش دودی بود. دو دل بودم. گل را که توی دستش دیدم تقریبا مطمئن شدم که خودش است. امیدوار بودم که خودش باشد. چراغ سبز شد. کولهاش را سمت راست دوشش انداخته بود و آرام قدم برمیداشت. از دور لبخند زد. قبلا اجازه گرفته بود که مرا بغل کند. همدیگر را در آغوش گرفتم. قدّش کمی از من بلندتر بود و باعث میشد که راحتتر بغل کن
به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟کجا بود؟با چه کسی بود؟زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را...چه خواب و خیالی...چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دو
پنجره مثل همیشه باز بود، و پرده کرکره های کثیف اتاق کنار زده. ترکیب نور آبی و قرمز نئون، ثانیه ای یک بار میرفت و می آمد. خوب اگر گوش میکردی، صدایش را هم میشنیدی، روشن که بود. و باز قطع میشد، صدا و نور؛ هم زمان. من که دیگر عادت کرده بودم.
میخواستم از تختم بلند شوم اما نمیشد. الان مثلا، شکمم میخارید. وسط، کمی بالای ناف. از روی تیشرتم خاراندمش. به اندازه دو بار بنفش و سیاه شدن اتاق. تختم دقیقا زیر پنجره بود، برای استقبال از این زنده ترین موجود
فک پایینم را نوازش کرد. زیر لب گفت شت. یعنى ازش خوشش مى آید. از کنار گوشش، به چراغ ماشین ها نگاه میکردم که لا به لاى درخت ها جا به جا مى شدند. صورتم را سمت خودش کشید. لب هایم را بوسید. قلبم تند میزد. رهایم کرد. نوازش را ادامه داد. دوباره صورتم را سمت خودش کشید. این بار زبان هم بود. رهایم کرد. نوازشش را ادامه داد. براى بار سوم صورتم را سمت خودش کشید. لب بالایش را خوردم این بار. زودتر از دو دفعه قبل رهایم کرد. بلند شدیم و تا یک جایى با من پیاده آمد و بعد جد
خیلی رندوم یکهو میاد لپ، پیشونی، چشم یا گردنم رو بوس میکنه و میگه تو بهترین دادش مهردادی هستی که وجود داره! اون لحظه رو نمیخوام با هیچی عوض کنم، چون تو اون لحظه داره قند تو دلم آب میشه و ذوق مرگ طورم.
منم خیلی رندوم بعضی شبا ی اسنیکرز یکجای خونه قایم میکنم و فردا از سر کار زنگ میزنم خونه و بهش نقشه گنج میدم که مثلن برو تو فلان اتاق بگرد دنبال فلان کیف و اون تو مثلن گنج وجود داره و اینا...
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
بیرون هوا آنقدر سرد است که تمام راه برگشت از سرکار، نفس هایم در سینه حبس شده بود به نحوی که الان محل اتصال دقیق دنده هایم را به گوشت و پوست،احساس می کنم.حالاخزیده ام در تخت و دلم گردن آویزم را می خواهد.آن سال آن را در اعتدال شهریور از میانه ی ده ها گردن آویز مغازه ای در بازارچه برداشتی و گفتی: این خیلی قشنگ است.قشنگ بود،به خاطر نقش گل و مرغ ظریفش که یادآور چقدر شعر و چقدر کلمه و چقدر از همه چیز است.قشنگ است چون می تواند از اعتدال شهریور تا خشو
باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم بارون، از خواب ِ ی
پریروز برای اولین بار وقتی تئی بغلم بودی، دستاتو دور گردنم حلقه کردی، منو بوسیدی و گفتی (مامان دودت دارم)
فقط تونستم بگم الحمدلله خدایا شکرت، منم خیلی دوستت دارم دخترم
خداجان
این دخترک بنده ی خودته
ففط سر من منت گذاشتی، فرصت رشدی در اختیارم قرار دادی، لطفی کردی، ینده ت رو امانت دستم سپردی
عشقشم خودت کاشتی تو دلم تا براش مادری ای بکنم که شمه ای از محبت تو به خودش رو لمس کنه
حالا درسته بچم میدونمش و دوستش دارم
ولی بخاطر اینکه حیفه بنده ایت که م
نام کتاب : مهمان صخره هانویسنده : راحله صبوریانتشارات : سوره مهرتوضیحات : این کتاب خاطرات محمد غلامحسینی از سال «۱۳۵۲» است که به دنبال شغلی برای خودش می گشته و بعد از مدتی متوجه علاقه اش به خلبانی می شود ، این کتاب دارای «۳۷۲» صفحه می باشد و بخش پایانی کتاب مدارک و عکس ها خلبان غلامحسینی آمده است و مناسب گروه سنی ( د و ه ) استقطعه ای از کتاب :بار دیگر هواپیما چرخی زد و با شدت جی بعد را وارد کرد شدت جی به قدری بود که سرم رفت لای دو پایم ودر حالی که ا
آقای شهردار- (این یک داستان است - تقدیم به شهید مهدی باکری)
هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، از خانه بیرون میزدم تا با پای پیاده بتوانم سر وقت به اداره برسم. کارمند فنی یکی از سازمانهای دولتی بودم. فاصلهٔ خانهام تا اداره، با پای پیاده حدود نیم ساعت بود.همین که پا از خانه بیرون گذاشتم، سوزش هوای سرد، صورتم را آزرد. خودم را جمع کردم. شال گردنم را دور گردنم محکم تر کردم. کلاه پشمی ام را تا پسِ گردنم پایین کشیدم. دستهایم را که با دستکش پوشا
تجربهی عجیبی رو دارم زندگی میکنم. نه میتونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که میخوام قدم بردارم! نه میتونم غلت بزنم و نه میتونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چالههای توی خیابون رو میفهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
این یک هفته که مشهد بودم ...نه نوشتم...نه خوندم...نه هیچی...!
حالا یه عالمه کتاب هست...یه عااالمه ورقه سفید و خالی و یه من ...!به امام قول دادم ازش خواستم کمکم کنه ...که کتابمو تا آبان تموم کنم...
این هفته نرسیدم به بروز شده ها سر بزنم امروز ...حتمااااا...
خوابم بند نمیاد از این ور میوفتم ...اون ور ...تو ماشین گردنم بدجووور گرفته ...و با یه خواب طولانی مدت متوجه شدم دیگه نمیتونم تکونش بدم ...امان از تنگی کانال نخاعی ...اه!
بعد از ظهر شروع ترم جدید زبانه ...خدا ک
این مدت که در مورد ذهن و رابطه ی اتفاقات با افکار و اینطور مسائل میخونم و فایل گوش میکنم سعی میکنم در حد توان خودم کنکاش کنم و علت ها رو کشف کنم ،هرچند خیلی سخته و بعضاً عقلم به جایی قد نمیده ولی دکتر فرهنگ میگفتن از هر اتفاق و هرچیزی که می بینید سعی کنید درس بگیرید و بفهمید چی قراره به شما گفته بشه
از طرفی هم توی مبحث استغفار استاد شجاعی خوندم که حتی کند شدن حافظه و عدم تمرکز و نمیدونم خشکی چشم و قساوت قلب وکلا همه چی علتش گناهانمونه و مر
بعضی از حقوقی که گردن آدم میفته، از مو هم باریک تره!
شاید اصلا ندونی چنین حقی به گردنت مونده، شاید اصلا طرف رو نشناسی، شاید تا آخر عمرتم نفهمی که کسی ازت رنجیده...
ولی یه روزی، مچتو میگیرن، همون روزی که پرده ها کنار میرن و دیگه معذرتخواهی هیچ فایده ای نداره!
حقوق مجازی از جمله این حقوقه...
همین جا، و همین امروز، از همتون میخوام، اگه تو این سالهای بلاگر بودنم، حرفی زدم که کسی رو ناراحت کردم، رفتار بدی ازم سرزده، یا چیز بی فایده و نامربوطی نوشت
متن آهنگ دوست دارم این کارارو 25 باند
دستت دور گردنم که هست
زندگی دیدن داره
هرچی غصه تو دلم که هست
با تو خندیدن داره
پیش تو میشینه از پیش تو جایی نمیره
اونی که تو رو دید نگاشو به کسی نمیده
وقتی که چشام نمی تونه جایی رو ببینه
ادامه مطلب
ازم می پرسن رفت؟
دلت تنگ شده؟
حالا الان ناراحتی؟
اونی که رفته دیگه رفته .
فک کن که اونجا خوشحالتره.
ناراحتم؟ دلتنگم؟ هیچ کدام. حتی خوشحالم. به خودم میآیم و می بینم دارم بلند بلند می خندم. حقیقت اینست که تکه تکه شده ام. یک تکه مانده سر کوچه سهیل و هنوز می دود. یکی دیگر جلوی شهرکتاب فرشته آرزو می کند هیچ اسنپی گیرش نیاید دیگری توی پارکینگ سفت تو را که بی وقفه در گوشم می گویی نرو را در آغوش گرفته و می گوید من اینجام مامان جان هیچ جا نمیرم. می مو
دو روزه دست چپم بسیار درد میکنه، از نیمه ی چپ گردنم شروع میشه و تا آرنجم تیر می کشه. شونه ام مخصوصا خیلی درد میکنه و واقعا نمی دونم چشه. یکی از شدیدترین دردای عمرم بعد از سردرد همیشگی و گلودرد پارساله. دیروز یه نوافن خوردم و یکم بهتر شد ولی تو بازار در حال امتحان کردن زیپ چمدون و کوله، زیپ رو محکم کشیدم و دوباره درد گرفت. کلا فرق نمی کنه، هم تیزاتیدین خوردم خم نوافن، حتی پماد ایبوپروفن هم زدم ولی بیشتر از دو ساعت دووم نمیارن هیچ کدوم. خلاصه که خ
مامان رفته بود بیرون.لامپا خاموش بود.
فائزه گفت: یه آهنگی بذار که هم دختر بخونه توش هم پسر.
رفتم روی پلیلیست ریوردیل. قسمت شونزده فصل سه. Big fun رو پلی کردم و چهار دقیقه دور خونه چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم، اون قدر که دیگه داشتیم میپختیم و دور تند کولر هم جواب نمیداد.
آره، آتشبس خوبه، آشتی باشیم خوبه، زبوندرازی نکنه خوبه.
خوبه که مامان نباشه و یک ساعت و نیم بچرخیم و لامپا خاموش باشه و فکر کنیم که خوشحالیم، حتی با این که دستش زخمی شده و
•
این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..
میبینم
میشنوم و
بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..
کمتر دلگیر میشویم...
صبورتر شده ام...
بیشتر میبخشم...
کمتر خرده میگیرم
درِ گنجه را باز میکنم و
شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم
یا حسین
اصلا فکرش را هم نمی کردم
دعای عرفه ات هم آنقدر جانسوز باشد
دارم می سوزم...
بیچاره ام کردی وقتی ندا سر دادی:
{... محل روییدن دندانهایم،... و بار بر مغز سرم و رسایى رگهایى طولانى گردنم، و آنچه را قفسه سینه ام در برگرفته، و بندهای پى شاهرگم، و آویخته هاى پرده دلم، و قطعات کناره هاى کبدم،... خلاصه با تمام این امور گواهى مى دهم بر اینکه اگر به حرکت مى آمدم و طول روزگاران، و زمانهاى بس دراز مى کوشیدم، بر فرض که آن همه زمان را عمر مى کردم، که شکر
سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز سی و هشت ساله شدم... تولدم مبااااااااااااااااااارک بوووووووووووووووووس (اینم بوس تولدم خودم بود به خودم...البته صبح تا چشممو باز کردم همونجوری دراز کش رو تخت با دستم برا چشم و صورت و پیشونی و خلاصه همه جای خودم بوس فرستادم و تولدمو به خودم تبریک گفتم و کلی هم این تبریکات خوشحالم کرد...)...دیروز دم ظهر پیمان دوباره یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی آ
درجه ابهام
3 از 4
در اتاق نشسته بودم و چاقویی به دست گرفته بودم
چاقو را در گیجگاهم فرو کردم
خون جاری شد
با انگشتانم دسته را گرفتم
چرخاندم و چرخاندم
مثل یک عروسکِ کوکی
میخواستم خودم را با درد کوک کنم
نشد
چاقو را در آوردم
این بار به چشمانم فرو کردم
میخواستم با کور بودن آرام شوم
آرام نشدم که نشد
چاقو را در آوردم
داخل گوشهایم فرو کردم
صداها خاموش شدند
ولی فریادهای ذهن همچنان پا بر جا بودند
راهی جز مرگ نمانده بود
ساعدم را بریدم
هر دو رگ دستانم
چند روز قبل جآن ترین اتند اطفال دنیا کرنومتری که باهاش درس میخونم و انداخته بودم گردنم رو از زیر مقنعه دید و پرسید درس میخونی?گفتم آره...گفت برای رزیدنتی?گفتم اگه خدا بخواد آره...
امروز با کلی ترس و لرز رفتم سمتش و گفتم میشه چهارشنبه و پنج شنبه بهم مرخصی بدین?گفت میخوای درس بخونی?گفتم آره،گفت این هفته کلا آف باش!!!
گویا دو سال قبل هم دونفر از بچه های استریت اون سال رو که اطفال آخرین بخششون بوده تماما آف کرده و گفته این سه ماه رو به جای بخش اومدن در
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
از چند تا دلتنگی میخوام واستون بگم :
خب اولیش واسه حال و هوای پارسال این موقع ست ، جالبه پارسال این موقع ها به قدری حالم بد بود
که فکر نمیکردم هیچ وقت دلم واسش تنگ بشه ... ولی الان شده ! دلم واسه حال پارسال این موقع ،
حال و هوای شروع کلاس زبان تو اموزشگاه جدید ،بچه های اون ترم کلاسمون (غیر اون حمید ک گفتم
خیلی رو مخم بود و ازش بدم میامد و میاد هنوز ) ، مرکز و عمو جیمز ! البته 20 به بعد فروردین بود که
فعالیتمون تو مرکز شروع شد ، اول کنار عمو جیمز بودیم
دخترخاله کوچیکه گفت مردی بخواد فلان حرف در مورد آشپزی هم بگه می زنم تو دهنش گفتم اونکه درسته :)) ولی من واقعن آشپزی برام مهمه بخوام زن بگیرم این مورد رو لحاظ می کنم :))
گفت تو باید شوهر کنی نه که زن بگیری :/ گفتم اونم می کنم عیب نداره :/
بیست دیقه به ۹ رفتیم سر کوکی ها ۱۲:۱۵ تموم شد :/ خود حدیث مفصل بخوان چه باسنی از ما به فنا رفت! الانم حس اینو دارم که بو کره می دم :((( خدایا زودتر یوخده انرژی بگیرم بچپم تو حموم تازه کوتاهی مو هم دارم پشت گردنم باید بزن
سَأَلَ رَجُلٌ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ع فَقَالَ: یَا ابْنَ عَمِ خَیْرِ خَلْقِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ! مَا مَعْنَى مَدِّ عُنُقِکَ فِی الرُّکُوعِ؟ فَقَالَ: «تَأْوِیلُهُ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ لَوْ ضُرِبَتْ عُنُقِی.»
منلایحضرهالفقیه، ج۱، ص۳۱۱
مردی از امیر مؤمنان (علیهالسلام) پرسید:
ای پسرعموی بهترین مخلوقات خداوند عزّوجلّ! معنای اینکه در رکوع گردنت را میکشی، چیست؟
حضرت فرمودند:
«تأویلش این است: به خداوند ایمان دارم، حت
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادمانگار چیزی توجهم را جلب کرده بودبه کارهای خودم خیره شده بودمانگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بودخیره به چیزی نگاه میکردمرد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کج
"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم میگه پاشو و بدو، من با همهی قدرت پا میشم و با همهی سرعت میدوئم؛ این رو هیچوقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمیکنه. من با ذهنم میدوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تیشرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیهالکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همهی صندلیهای سرویس دانشگاه پر شد
• رفتهبودم حیاط پشتی، لباسها را از روی بند جمع کنم. یک لباس زیر زنانه نزدیک گونی کهنهی مرد افتادهبود روی کاشی و لک شدهبود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یکدیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بیفایدهبود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یکخروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباسهای تازهشسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیرهی فلزی. گیرههای ما همه از جنس چوب
۶۱- پرده دارحریم دل سرا پرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست من که سر درنیاورم به دوکون گردنم زیر بار منت اوست تووطوبی و ماو قامت یار فکر هرکس به قدر همت اوست گرمنآوده دامنم چه زیان همه عالم گواه عصمت اوست منکه باشم درآن حرم که صبا … پرده دارحریم – دل سراپرده محبت اوست – غزل ۵۶
منبع : فالگیر
۶۱- پرده دارحریم دل سرا پرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست من که سر درنیاورم به دوکون گردنم زیر بار منت اوست تووطوبی و ماو قامت یار فکر هرکس به قدر همت اوست گرمنآوده دامنم چه زیان همه عالم گواه عصمت اوست منکه باشم درآن حرم که صبا … پرده دارحریم – دل سراپرده محبت اوست – غزل ۵۶
منبع : فالگیر
الَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ
خداییش قصد پاچه خواری ندارم ولی انصافاً:
کی یو دیدی که جلوی گردن کلفتا سینه سپر کنه وُ جلوی ضعیفا گردنشو کج؟
توی داستانا داریم ولی توی دنیای کنونی چی؟
به امریکای ابر قدقد که میرسه, انگار که خانی داره به نوکر دست و پا چلفتیش امر ونهی میکنه! ولی وقتی جلوی مردم کشور خودشه, میگه من نوکرتونم و گردنم از مو بارکتر! هرچی میگین قبول!
خداییش تجلی آیه کریمه رو توی اینا نمیشه دید؟
معکو
عرضم به حضور انورتان که بدنم نیازِ مبرمی به خواب پیدا کرده است. دیشب حدودا ۷ ساعت خوابیدم و امروز هم ۵ یا ۶ ساعت.فکر میکنم آخرین باری که به این عارضه (دائم الخوابی) دچار شدم ماه رمضان دو سه سال پیش بود. وسط مهمانی چرت زدن هایم را دیدند و در اتاقشان برایم تشکی انداختند و حتی کولر را هم روشن کردند!احتمالا یکی از ویتامین های بدنم بالا و پایین رفته و سبب شده است. این مطلب را قبلا در یک کانالِ تلگرامی خواندم.علی ای حال سعی میکنم این خواب ها و چرت های گ
رفته بودم یه کتاب فروشی خیلی بزرگ..
چندطبقه ای میشد!
کتابای زبان و درسی و کنکور و رمان و لوازم تحریر و..
وقتی داشتم توی قفسه های بین کتابا میگشتم و دونه دونه کتابارو ورق میزدم و لمسشون میکردم
حالم خوب بود،گردنم درد نمیکرد،اصلا توی یه دنیای دیگه بودم!
بین قفسه های نوجوان یه دفعه یه کتاب دیدم که بدجوری بهم چشمک زد!
روی جلدش زده بود رمان نوجوان!
همش چشمم دنبالش بود!
تا بیخیال سن و سالم شدم و خریدمش!
بین خودمون باشه ولی
کتاب مناسب سن 10-12سال هستش:دی
(م
یک.
این سفر، سفر عجیبی بود برام.
از ابتدا خدا خدا میکردم که تو کوپه ۸ نیفتم اون هم به خاطر کسایی که تو کوپه بودن که همچین ظاهر الصلاح نبودن.
بدنها پر خالکوبی و قیافهها هم که شرارت ازشون میباره!
طی اتفاقاتی مجبور شدم جام رو عوض کنم بیام کوپه ۸.
دو.
در ابتدای کار میخواستم به مهماندار بگم که جام رو عوض کن و اگه جای دیگهای داره، من رو بفرسته اونجا ولی نمیدونم چی شد که نکردم ولی پیش خودمون بمونه که اول رعب بدی تو دلم افتاد که اگه مشکلی پیش
عصر یک مهمان کوچولو دارم
5 سالشه
برای مادرو پدرش کاری پیش اومده
مادربزرگ و پدربزرگ مادریش مسافرت هستن
مادربزرگ و پدربزرگ پدریش کار دارن
و وقتی گفتن بهش حق انتخاب داری بین خاله و دایی
گریه کرده که نمیرم و میرم پیش خاله فلانی که من باشم
البته من خاله واقعیش نیستم
چون اصلا خواهر ندارم
مادرش باهام حرف زد منم قبول کرد
من هیچ نسبت نزدیکی باهاشوت ندارم یکم برام عجیبه
معمولا وقتی بچه ها پیشم می ان میگن باهامون بازی کن میگم کار دارم
دو تا سطل عروسک پ
مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.
من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.
این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.
هرچند امروز حالم بهتر بود.
چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.
دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.
یه نکات غی
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو میخونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام دادهام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بندههای خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
1. اقا هندزفریم خراب شده، یه گوشش کار میکنه. بعد هندزفری داداشمم یه گوشش خراب شده. از صبح داریم به این فکر میکنیم که چجوری میشه گوشای سالم هندزفریامونو به هم وصل کنیم و وصل کنیم به گوشیمون؟ مهندس مملکته :)))
هندزفریم موقعی که گردنم کج میشه کار میکنه. ینی قراره ارتروز بگیرم؟ :))
2. امروز نشستم بجا درس خوندن کلاه قرمزی دیدم. زیبا نیست؟
3. اقا پفیلا درست کردم. لحظه حساسی که میخواستم پفیلا خوردنو شروع کنم ری ری زنگ زد. اصن نفهمیدم ری ری چی گفت و خودم چی
اینجور برایم جا افتاده است که سکوت کنم! و قضایا را داخل خودم حل کنم. و این سکوت مقولهی سنگینیست و کار راه انداز، با سکوت میشود به حقایق رسید، با سکوت میشود نسبت به آدم ها شناخت بیشتری پیدا کرد! اصلن حواس انسان اکولایزر طور است! وقتی چشمانت را ببندی، بهتر میشنوی، وقتی دهانت را ببندی، بهتر میبینی و به همین شکل... این یک.
دو، مادرم به من یاد داده است که همیشه، حتا اگر قرار باشد گردنم را بزنند راستش را بگویم! و من هم این درس را به خوبی آموخ
خیلی دوست دارم که هر چه از تقلید در ذهنم است بریزم روی کاغذی و داخل سطل آشغال بیاندازم و هر چه با عقلم جور در آمد را بنویسم و جهان بینی خودم را خودم ببینم نه عینکی که به زور روی چشمانم گذاشته شده. خری، کاه نمیخورد، عینک سبز که بر چشمانش زدند خورد، جوانی نمیخواست زندگی کند، با جهان بینیهای حُقنهای و تلقینی مجبور به زندگیاش کردند.
در قالب احساس مسئولیت نمیخواهم بنویسم، میخواهم فلسفه خودم را شروع کنم به نوشتن و در این راه مشکل مسئولیت ندا
+به وقت شنبه دوازده بهمن ماه
با تلفن صحبت میکردم ،هردو افتاده بودن روی فاز شیطنت و سربه سر گذاشتن من.
من دارم تلفنی حرف میزنم و اون دو با من در حال جنگ،دیگه نمیشد ادامه بدم ،از زهرا عذر خواهی کردم و به زهرا گفتم بعدا خودم تماس میگیرم.
هردوشون دعوا کردم و تنبیه شدن به یه ربع رفتن داخل اتاق ، رفتم سراغ تلفن و زنگ زدن دوباره به زهرا ،صدا به گوشم میرسه مامان ازشون میخواد بیان بیرون هر دو با مظلومنمایی میگن: عمه گفته یه ربع بمونیم اتاق،آر
هو سمیع
.
#قسمت_بیست_و_نهم
.
برگشم خانه ی بهداشت
غروب بود که رفتم سر مزار ابوذر
دوباره گل های اطرافش رو مرتب کردم سنگ قبرش رو تمییز کردم
تصمیم گرفتم دورش با چوب نرده بزنم البته نه وسیله هاش رو داشتم نه بلد بودم
هوا تاریک شده بود و امشب خبری از ماه نبود
راه افتادم که بر گردم
یه صدایی متوقفم کرد
- کجا می ری
ما تازه اومدیم
مهمونی تازه شروع شده
برگشتم سمت صدا
- نترس بابا
اومدن جلوتر چهره هاشون پوشیده بود
- آخ یادم رفته بود چهل دزد بغداد ترس ندارند
امروز قرار بود رییسم باهام صحبت کنه. از قبلش میدونستم و خب استرس خیلی زیادی رو مدتی تحمل میکردم به شکلی که به قنادباشی و م.ح.ز مدام میگفتم. استرس تا حدی بود که حتی ضربان رگ گردنم هم خیلی تند میزد و حالا قلبم هم باید توی دهنم میامد.
کار هارو کردم و رفتم پیش آقای رییس که ببینیم چی شده و شروع کردیم به صحبت و گفت که پیشنهاد و انتقادت برای شرکت چیه و خودت چیکارا میخوای بکنی و درباره نحوه مدیریت ما نظرت چیه؟
منم حرف تولید محتوا رو پیش کشیدم و باورش سخت
کرشمه ی خسروانی: عاشقانه ای پیچیده ولی جذاب
کرشمه ی خسروانی : سیدمهدی شجاعی
معرفی:
داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن به خیال اینکه آنجا کسی نیست شالش را برمیدارد. اتفاقا مردی که آنجا پنهان شده بود آن زن را می بیند و یک دل نه صد دل…این داستان پیچیده و زیبا را با خواندن کتاب پی بگیرید.
بریده کتاب:
رفته بودم که به آهو کمند بیندازم که به کمند آهو درآمد. آهوی زنده می خواستم که از قهاری احمقانه، صید آ
رمان اینجا که من ایستاده ام
نویسنده : شهرزاد شیرانی
ژانر : عاشقانه
خلاصه:
این داستان در مورد زندگی متفاوت دختریه که با آدمهای خوبی رو به رو نمیشه و سعی میکنه با احساسات و اتفاقهای بد زندگیش کنار بیاد و از آدمهایی که دوستشون نداره دوری کنه اما اونطور که دوست داره پیش نمیره و البته این خیلی هم برای اون بد نمیشه… برای باد خواهم گفت ، برای همه آنچه از دست داده ام ، نخواهم جنگید ، برای روزهای بر باد رفته ام گریه نخواهم کرد ، اما امروز ، برای داشتنت
بهم پیشنهاد مدیریت یک مجموعه شده..
نمی دونم این انتخاب که قبول نکنم درسته یا نه؟
انتخاب قبلیم رو که چند ماه پیش بود و یک پیشنهاد کاری دیگه بود رو رد کردمو اون رو هم نفهمیدم درست بود یا نه. گاهی فکرمی کنم عجب اشتباهی کردم و گاهی فکر می کنم که نه...
اساسا ما نمی تونیم بگیم که یک انتخاب و تصمیمی که گرفتیم درست بوده یا غلط. حتی وقتی مدتها ازش گذشته باشه.. مگه اون اشتباه خیلی پیامدهای واضحی توی زندگی خودمون یا دیگران داشته باشه.
ولی الان مشکل اینه ک
یه جای دنج واسه خودم پیدا کردم (یه کوچولو سرده ولی قابل تحمل و خوبه) و کوله م و بند و بساطمو پهن کردمو و یه اسپرسو و شیر گرفتم و الان تقریبا دوساعت و خورده ایه که مشغول کارمم شدیدا و تا ساعت 8 ام احتمالامیمونم و همچنان مشغول خواهم بود(اگه هشت بیرونم نکنن تا هر وقت بشه میمونم ولی فکر نکنم بشه)
صبح بیدار که شدم گوشیمو روشن کردم و یه چک کردم ببینم چه خبر بوده تو اون تایم شبانه که خواب بودم و خاموش بوده که دیدم خبر خاصی نبوده خداروشکر طبق معمول
در ه
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إنشاءالله؟چرا میخندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم میزند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من میخورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إنشاءالله؟چرا میخندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم میزند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من میخورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
تصمیم گرفتم از امروز هر شب چیزی در مورد روزهای در خانه ماندن بنویسم.
با این که از اذعان میکنم از این بیماری وحشتناک و از تو خونه موندن آنچنان دلخور نشدم، اما به طور غیرمستقیم دست افسردگی و اضطراب رو گرفتم و تو اتاق تاریکشون نشستم. می خواهم برای خانواده ام هم که شده شادتر باشم. امروز کمی تمرین نوشتن زیبا کردم و با این که ساعت از نیمه شب گذشته میخواهم داستان کوتاه بخوانم. ساعت خوابم که تحت تاثیر کار و بار و دانشگاه نباشد فورا باز میجوید روز
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بری
دیروز صبح رفته بودم کلیسای بیتلحم و پیرمرد را به هزار خواهش راضی کردم در را باز کند تا در محراب دعا بخوانمچهرهام داد میزد چقدر حالم بد است. پیرمرد کنارم ایستاده بود و پشت سرهم ارمنی حرف میزد و از انجیل میگفت تا مثلا آرام شوموقتی گفتم ارمنی نمیفهمم و مسلمانم، قیافهاش یک طوری شد،همانطور که به دیوانهها نگاه میکنند. حق داشت، هیچ مسلمانی هشت صبح روز اربعین کلیسا نمیرود. حتی مسیحیها هم هشت صبح کلیسا نمیروند.اما من هشت صبح کلی
کتابخونه ی دانشگاه ما اینجوری ک طبقه دوم واسه پسراس کلا طبقه سوم واسه دخترا!بعد اسانسور طوریه ک بچه هارو از پایین برمیداره یه بار طبقه ی پسرا وایمیسه بعد میاد بالا دوباره موقع پایین رفتنم تو هر طبقه استپ میکنه!میخاسم برم پایین اسانسورو زدم وقتی در باز شد دیدم سه تا پسر داخلن چون ظرفیت 4 نفره منم رفتم سوار اسانسور شدم و تو این حین گوشیمو دراوردم و اینستامو چک. کنم ! انقد نزدیک ب هم بودیم ک پسری ک روب روم وایسادهسرشو گرفته بود پایین قشنگ کلش ت
قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد
اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!
عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!
یه حس قدرت عجیبی بهم میده
من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!
من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی
دیشب خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی میکنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری تیز در دست دارم و کمر و پاهایم شبیه به اسبهاست. در جنگی تن به تن در میدانی خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد میکنم. وقتی نفسم میبرد، ناگاه تیغی به پهلویم میزند و دردش را در مغزم حس میکنمبه زخم نگاه نمیکنم که دلم ریش نشود. به سمت جنگجو حملهور میشوم. به سویش میدوم و چند قدم مانده به او، زمین میخورم. به پهلو، روی زمین افتادهام و زنی زیبا ر
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
م
رمضون که میاد کلی هورمون آرامش تو وجودم پخش میشه، نمیدونم چرا! شاید ریشه تو بچگیام داره که مامان اینا میگفتن تو لآغری روزه بگیری میمیری که! لااقل کله گنجشکی بگیر! ولی من اصرار میکردم که سحر بیدارم کنن^.^ همزمان با کلی خمیازه دو تا لقمه می چپوندم تو دهنم! بعد میرفتم تو حیاط هوای خیلی خنک میخورد تو صورتم، بعدش با خالصانه ترین حالت ممکن دعا میکردم همزمان با پخش شدن اذان :)) اونموقع ها تو فکرم ترس از مستجاب نشدن دعاهام نداشتم! بهرحال عزیز دردونه ی خ
نوشتن برایم سخت شده همانطور که زندگی. بیذوقی در خانهی این جان بیداد میکند. قبلترها خودم را آدم خلاقتری میدانستم. الان مدتهای زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفادهی پرزگرفتهام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آنجاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیدهام! با همهی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم میکند عصابهبغل راه بیفتم و آنقدرها هم بی
بسم الله الرحمن الرحیم
آیه 4 .
محمد (ص) بر راه راست قرار گرفته است.راهی که به خدا منتهی می شود و به نیک بختی خواهد رسید.و مسئول هدایت مردمان شده.به چی ؟ به راه راست، راه دوستی. راه عشق و خوبی و در نهایت راه خدا.
آیه 5.
خدا میگه :برای همین منظور بهش یه کتاب دادیم و اسمش رو هم گذاشتیم قرآن.
قرآنی که سوره به سوره و آیه به آیه آن به محمد (ص) وحی شد و او مو به مو برای نسل های آینده باقی گذاشت و حتی ذره ای در امانت خدا خیانت نشد.
میدونی قرآن تنها کتاب آسمانیه
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند. میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است.
خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و
اون استادی که ازم دیروز تشکر کرده بود ؛ زنش در حال حاضر استاد خودمه :))
اونقدر باهام خوب شده ،که امروز عین اتند ها ساعت ۸ و نیم رفتم بیمارستان ، ساعت ۹ و نیم اومدم خونه :))) استادم گفت برو استراحت کن کاری نیست باهات ، تازه یک هفته ی تمااام هم میرم مرخصی هفته ی دیگه :)))
یه مزه ای داد که نگو :))
حالا اومدم خونه وسائلم رو پرت کردم یه گوشه اومدم برم تو اتاق دیدم یا ابِلفَضل یه سوسک دم در حمامه !
من موندم با این هیبتم که به هرچیزی دست میزنم ، چرا توانایی
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم خواست پس شروع به نوشتن کردم ، میتونستم در دفتر بنویسم اما راستش در فضایی مجازی یک صفحه یا شخصی داشته باشی خوانا تر هست ...
امروز بعدازظهر هوا ابری بود و فوق العاده تمیز نمایه برگ درختان بیمارستان مثل پوستر ها شفاف و تمیز بود هنوز برگ ها بر درختان نشسته است ، از کلاس درس اعصاب یک درخروجی داره که امروز متوجه شدم راه باز کردنش این هست که به داخل.بکشی (برخلاف درهای عادی) به یک راهرو در محوطه باز ختم میشه مثل یک چهار گوش ،
سلام دوستان
من هیجده سالمه و امسال کنکور دادم. مشهد زندگی میکنم و دانشگاه های خوب مشهد هر رشته ای بخوام قبولم ...، از طرفی دانشگاهای خوب تهران، مثل علامه، شهید بهشتی، یا خوده دانشگاه تهران هم قبول میشم.
چون رتبه م خوب شده اکثریت میگن برو دانشگاه های تهران، اما مشکلاتی هست، من دختریم که به شدت به خانواده به خصوص مامانم وابسته م، همیشه تو خونه بودم رو سرم تو کتاب ها، خیلی اهل بیرون رفتن نبودم چون تعداد دوستانم هم خیلی نبست، نگرانی اولم اینه که خ
چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد.
سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد :«مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟ تو خیلی خوشگلی، حیفه به این زودی بمیری!»...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
ا
نوشتن برایم سخت شده همانطور که زندگی. بیذوقی در خانهی این جان بیداد میکند. قبلترها خودم را آدم خلاقتری میدانستم. الان مدتهای زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفادهی پرزگرفتهام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آنجاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیدهام! با همهی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم میکند عصابهبغل راه بیفتم و آنقدرها هم بی
دیروز بعد از مدتها که همه دور هم جمع شدیم، خواهری که یه کم از من بزرگتره تا منو دید یهو هجوم آورد سمت منو همونطور که لُپهاش به اینور و اونور پرتاپ میشدن گفت: سلاااااااااااااااام داداااااااااااش! منم همینطوری سرد و یخ گفتم خوب حالا . سلام. نخوری به جایی.
رسید به من و دو تا دستشو آورد بالا که منو در آغوشش بگیره که یهو گارد گرفتم.
گفت چته؟
گفتم تو چته؟
گفت دلم تنگ شده میخوام ببوسمت.
گفتم منو ببوسی دلت باز نمیشه برو اونور.
دیدم کوتاه بیا نیست به
پرسش و پاسخ @Ameli_Office پرسش:من ۶ ساله بیماری ام اس دارم. داروی ریتوکسیمپ استفاده می کنم. فقط دو پلاک در گردنم دارم که خاموشه. منتهی پای چپم ۵ ساله ضعیفه، مقداری افتادگی مچ پای چپ دارم و انگشتای پای چپم همیشه گزگز میکنه و نیم ساعت راه میرم خسته میشم. کار درمانی، فیزیوتراپی، آب درمانی، طب سوزنی و طب سنتی یکم بهتر شد ولی اونقدر که میخوام نه آیا شما راه کاری دارید؟ @Ameli_Office پاسخ: ✅ درمانهای فعلی بیماری ام اس، از جمله داروی ریتوکسیمپ، سبب جلوگیری از ا
بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.
صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش م
اولین بار بود مامان آمارمو به دوست جماعت داد.
مامانم خوشش نمیاد بهش زنگ بزنن و بگن فاطمه کجاست؟!
ولی خب بازم خیلیا شمارشو دارن وزنگمیزنن
مامانمم میگه :نیست ، نمیدونم ،خبر ندارم ، شاید خوابه من سرکارم نمیدونم ، تو دوستشی بهتر باید بدونی ،...
حالا اینهمم بی محلی میکنه ها بازم نمیدونم چرا اینقد مامانو دوست دارن
امروز ولی انگار خواست در حقم خوبی کنه اگه ببینمش حالم خوب میشه بهش گفت :
حالش خوب نیست ، همش خوابه ، نمیدونم میخوای بیا خونمون من هستم
سلام دوستان
من یه دختر 22 ساله هستم، من یه مشکل پوستی دارم، پوست من گندمی و صافه، ولی پشت گردن من به شدت سیاهه، هر کاری کردم این سیاهی از بین نمیره، دکتر پوست میگه این بیماری آکانتوزیس نیگریکانس هست و درمان خاصی نداره، بیشتر در افراد چاق و دیابتی بروز داره، البته من چاق نیستم و قند من هم هفته پیش ناشتا 81 بود که نرماله.
پدر و مادر من چنین مشکل پوستی ای رو ندارن، برادر من هم نداره، ولی پدر من مبتلا به دیابت هست، قندش حدود 180 است حالا دکتر میگه احت
درباره این سایت