نتایج جستجو برای عبارت :

کتابام رسیدن :) ❤

آخ جووون کتابامو فرستادن هرچند هنوز نرسیده اما خیلی خوشحالم که با خودم میبرمشون دیگه معلوم نبود کی بشه. یه خورده نگران بودم که گفتنم بد شده باشه یا نه ولی خب چیکار کنم دلم میخواست کتابام دستم باشه به خصوص این که نمیرسم انقلاب هم برم اتوبوس فقط فردا صبح بلیط داشت :/ عصر نداره واسه همین منمو یه روز تعطیل. بدو بدو تا قفسه گفت فرستاده کتابارو حاضر شدم رفتم پول گرفتم که به پیک بدم. اصلا حواسم به اینش نبود هیچکدوممون هم نقد نداشتیم اما رسیدم به خونه
از این ساعت به بعد غروب رو دیگه دلم نمیخواد جلوتر بره. همینجور غروب بمونه و من پای لپ تاپ و گلدوزی و کتابام وول بخورم و توی تنهایی گل گلیم لم بدم.اما همیشه این ساعت میگذره و من باقی روز خودم رو محکم پشت چهره ایی که برای آدما ساختم قایم میکنم.
من یه شب بارونی نخوام درس بخونم باید کیو ببینم؟
همه رفتن به بهانه اینکه فاطی درس داره بذار بشینه بخونه!
من نمیخوام درس بخونم اصلا...
منم میخواستم برررررم!ولی خب...نرفتم!
میدونین دلم چی میخواد؟
 لبو و باقالی داغ میخوام...زیر چتر دکه ...تو گنج نامه ای... عباس آبادی ...جایی!یه جوری این پا و اون پا کنم از سرما و لبو بخورم...خب چیه؟
حوصله کتابام رو ندارم به این هوای خوب!
 
امروز چهارتا کتاب سفارش دادم دوتاش فارسی که میشه منطق نوشتهٔ محمد رضا مظفر و دیگری هم در باب دوستی نوشتهٔ دومنتنی و دوتای دیگه که انگلیسی هستن هری پاتر جلد یکش و ماتیلدا ^___^ حالا لابد میگی نه به منطق خوندنت نه به ماتیلدا خوندنت :دی خب چون سطح زبانم هنوز مونده که بیاد بالا باید به کمک کتاب خوندن بهترش کنم و یاد بگیرم حرف زدن رو اینو یه عزیزی بهم گفت و یادم داد در نتیجه باید کتابهایی رو بخونم که برای بچه ها و نوجوانها نوشته شدن و سخت نیست متنشون
عاشق چمدون جمع کردنم!
اصلا یه حس خوبی داره که نگوووو و نپرس!!
وقت بازگشت ما به شهر دانشجویی ست!!
طبق معمول دوباره کتابام بیشتر از لباسام شد!!
من عاااااشق این کتابامم
نودالیتم که لاینفک خوابگاه ست!!یه موقعایی از گشنگی واقعا 
نمیدونی چی بخوری!! البته با چاپستیک میچسبه
ری ری امروز رفت برا مامانش کادو بگیره، منم امروز رفتم برا مامانم گل خریدم و عاشق گلفروشی شدم، صبا هم رفت سر خاک مامانش... ۱۶ اسفند میشه یک سال. و جواب من برای همه «صبا چرا نیومد کلاس؟» ها افتادن دفتر کتابام رو زمین بود و خم شدن برای برداشتنشون و دیگه هیچوقت پا نشدن.
+ به چوب شور پیشنهاد ازدباج بدم یا زوده؟
+ خرس و شکلات بخوره فرق سرتون که پدر مارو در آوردین :)))
+ مچ دستم تا فردا وقت داره خوب شه، در غیر اینصورت میرم خونه بابام.
صدای من رو از خونه جدیدم می شنوید. (هنوز ایرانم (:  )
آنتن دهی خونه بشدت بده و واسه همین adsl گرفتم ک فردا وصل میشه. این مدتی ک نتم بد بود متوجه شدم چقد زندگیم ب اینترنت گره خورده. پروژه ام اینترنت میخواد. واسه ترجمه از دیکشنری تخصصی آنلاین استفاده میکنم. سرگرمیم اینترنته(کتابام از دستم ناراحت نشن) و غیره. 
و انگار دارم تمرین تنهایی می کنم...
 
+واقعا متن رو ک میخونید صدام رو هم میشنوید؟
دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.
یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.
نمی دونم چرا...یهو هوس کردم روزنامه اش کنم!!!یادگذشته ها...گذشته هایی که بابام برام کتابها رو جلد می کرد. البته جلد نایلونی...یه روز سرم زد، کتابام رو روزنامه کنم. روزنامه و نوار چسب دم دستم بود. شروع کرده بودم که از راه رسید...از دستم قاپید. نذاشت خودم جلد کنم. جلدشون کرد. با روزنامه. بدون چسب زدن. بهم توضیح داد که جلد کردن کتاب با روزنامه نیازی به چسب نداره... البته به شرطی که روزنامه خوب تا بخوره...#یادش_بخیر #بابا
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
همیشه یکی از فانتزی هام این بود ماشین داشته باشم ، بعد هر روز بیام سوار شم ببینم یکی برام گل گذاشته :))
امروز کتابام رو که داشتم درس میخوندم جا گذاشتم روی میز ؛ رفتم راند تا ظهر ، ظهر برگشتم بردارمشون که دیدم یه تکه کاغذ یکی گذاشته زیر کتابم و روش نوشته : 
Fly without wings, dream with open eyes
یعنی بدون بال پرواز کن و با چشمهای باز رویا ببین‌... 
خیلی خوشم اومد...
یعنی هرچیز دیگه ای نوشته بودن گذاشته بودن اینقدر برام خوشآیند نبود...
کلی بهم انرژی مثبت داد... 
و خب ب
پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟
وی: کتابام.
پدربزرگ وی: واسه چی؟
وی: میخوام برم.
- چرا؟
+ چون درس نمیخونم!
- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!
صبح! 
-میری بری؟
+اره.
- واسه چی؟
+ میخوام تنوع باشه!
- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!
مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!
و
نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادم‌ها از یه غریبه کامل به نزدیک‌ترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسری‌هاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.
خب کتابام رسیدن :)  البته دیروز صبح
چند تا کتاب تست نیاز داشتم واسه ارشد قیمتشون میشد 240 تومن ، به مناسبت عید فطر
انتشاراتش تخفیف گذاشت و جمع سبد خرید من از 240 رسید به 170 ! یعنی انگار یکی از جلد
کتاب ها رایگان شد ! منم تو همون تعطیلات عید فطر سفارشمو ثبت کردم و کتابها دیروز به دستم
رسیدن!  بسته رو باز کردم و نگاهشون کردم و کلی ذوقشونو کردم :)
دلم میخواد سال آینده این موقع ها رو مباحث مسلط شده باشم و با طیب خاطر برم سر امتحان ارشد
دیروز یه ویدیو دس
از روی اجبار باید توی این برهه درس بخونم 
اما چون کلا سیستم زندگیم اجبارو نمیپذیره  نمیتونم پای کتابام بشینم 
خیلی زمان از دست دادم 
حدود یکماه
بدون ساعتی مطالعه مفید 
میدونم دیگه کار از رتبه اوردن گذشته 
باید فقط سعی کنم ک پاس شم
عمیقا ناراحتم که یک فرصت درست و حسابی برای پیشرفت و دیده شدن رو از دست دادم منتها کاری نمیشه کرد 
فقط باید سعی کنم خودمو ب مرز پاسی برسونم و فقط با خودم مقایسه بشم 
گاهی وقتا سخته که قبول کنی اما باید با این مسئله ک
از وقتی هری پاتر خوندم تصورم از زندگی اینه ممکنه یه زمان برگردون باشه که بشه یسری آدمـا رو برگردون به زمان حال و جلوی مرگ خیلیارو میشه گرفت :)) میدونم خیلی مسخره است مگه نه ؟! تازه جالب ترش اینکه من حس میکنم ممکنه الان کتابام از توی کمد بیوفتن و حرف بزنن از زماهای مختلف از آدمـا از اینکه چجوری برشــون گردونم ! وقتی این چیزارو به دوستم میگم میگه زیادی روت تاثیر گذاشته !ولی اینم بگم تنها کتابیه که داره توی ذهنم تا روزهای زیادی نقشه میبنده و تصویر
کتاب‌هایی که شخصیت اولشون یه نوجوان باشه اکثرا بران جذابن. امشب کتابفروشی خیلی شلوغ شد. بدم میاد از خودم که هی اینجا هرشب یه کتاب می‌خونم و نمیخرمشون. حس می‌کنم احوالات پسا خوندن کتابام روی برگه‌هاش میشینه و شاید یکی خوشش نیاد. زندگی فقط اونجاش جذابه که مشتری چندشب پیش برگرده شمارتو به یه بهونه بگیره و دعوتت کنه سینما. یا اونجا که بزنی پس گردن یه بچه ظرف غذاش که تا لبه انار دون شده هست رو بگیری و بری یه گوشه بخوری. چقدر دلم واسه اینجا نوشتن
یک هفتس که من منتظرم کتابام برسه و اداره پست رو بیچاره کردم به حدی که تا زنگ میزنم میگم خانوم فلانی ام میگه دخترم یکم صبر داشته باش میاد بالاخره دیگه شما جوونا چرا اینقدر هولین :| 
امروز درحال پیگیری سفارش بودم که گفت خانوم فلانی پسرتونم نیم ساعت پیش زنگ زده بودن من خدمتشون عرض کردم متاسفانه بسته شما با یکم تاخیر فرستاده شده 
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم اخه اینا کتابای کنکورشه بقیه ی منابع رو زده فقط لنگ این چهارتاست میترسم عقب بی افته پسر
هستم ولی خستم:)
عجیب دلم نوشتن میخواد و عجیب تر دستم به نوشتن نمیره!
فصل دوست داشتنی ام سر رسیده و من همچنان گنگم!
توی عصرای دل انگیز زمستونی دفترم رو باز میکنم و با یک لیوان چای هل دار و خودکارای دوست داشتنیم میشینم سر نوشتن ولی دریغ از یک کلمه!
میدونی حتی رو کتابام هم نمیتونم تمرکز کنم و این برای عشق کتابی مثل من یعنی فاجعه!یعنی یه چیز بی سابقه!میدونی اگه الیور تویست نصفه بمونه یعنی چی؟!
دلم این روزا بیشتر سکوت میخواد...مثل خود خود زمستون...دلم
منم کتابام تسبیحم توکل صبر و آرامش.
به تمام دوستام گفتم دفترچه ها با پاسخنامه ها بیاد محال برم نگاه کنم ببینم چکار کردم و درست قبل از لحظه ای که اعلام کرده بودند من توی سایت بودم هم دفترچه و هم پاسخنامه را دانلود کردم همیشه همینم مرگ یکبار شیون هم یکبار دانه به دانه تمام دروس را چک کردم یک غلط داشتم همه جوابهایی که زده بودم درست بودند بعدش آرامش گرفتم و روزهای نسبتا آرام و خوب شروع شد.
امروز رفتم دندانپزشکم گفت باید دندان های عقلت را بکشی از د
1.هیچوقت فکرشو نمیکردم روحیم چقدر میتونه روی اعضای خانواده تاثیر بذاره:| همیشه فک میکردم آخرین نفری که تو این خانواده سهمی داره ،منم!تا این حد ناامید:/
2.چقدر پشیمونم که اینهمه سال لای باور های غلطم نفس کشیدم...چقدر پشیمونم که ی حرف باعث شد کور و کر بشم و اینهمه محبت مامان و بابا رو نبینم...چقدر پشیمونم که لذت شاد کردنشونو از خودم گرفتم...و چقدر خوبه که هنوزم نفس میکشم((:
3.تفاوت من و میم در حدیه که مثلا من چتر های شیشه ای رو میپسندم...اون این رنگی رن
من الان کانال معلوم الحالو دیدم که عکس کتابای اول راهنمایی رو گذاشته بود
اقا این اتفاق برای من خیلی طبیعی بود چون دقیقا تا چهارم دبیرستان کتابام همین شکلی بود باید برای یهfriend ده تا مترادف و متضاد مینوشتیم و همرو باید حفظ میکردیم(عدد فقط یه مثاله)
معلم دوم یا سوم راهنماییمون spelling افتضاحی داشت
مثلا vegetableاینجوری میخوند
Veg/e/table
بعد حالا این معلممون خدای ادا بود...همه ازش بدشون میومد...یه body language خاص داشت
شیوه تدریسش مسخره مسخرررره بود درحدی که ما
لباس هام چپیدن تو چمدون و ساک. لوازم کارم رفتن تو کارتون. کتابام دست بندی شدن و کمتر از یک چهارمشون باهام میان و باقی میرن به کتابخونه یه مسجد. یکم خرد ریز دم دستی مونده که اگه کارتون بزرگ داشتم همه شون رو میریختم داخلش.
تا یک هفته دیگه میرم از این خونه برای زندگی مجردی و تمام واکنش مادرم این بوده: طلاهایی که برات خریدم و پولی که بهت دادم رو میاری میدی.
تمام تحقیر و توهینهایی که بهم کرد یک طرف و این اخری یک طرف. دلم میخواست بهش میگفتم تلخی یکی از
امروز داشتم کتابخونه رو تمیز میکردم که چند تا کتاب پیدا کردم D: یکیش «آزردگان» بود. فکر میکنم حدود یک سال پیش خوندمش، اول چند صفحه از کتاب رو خوندم ولی چون چیزی دستگیرم نشد انداختمش کنار و رفتم سراغ بقیه کتابام. تا اینکه آذوقه مطالعاتی م به اتمام رسید و برای ادامه حیات به این کتاب روی آوردم. فصل اولشو خوندم و با اینکه به نظرم جذاب نیومد و کلیشه ای به نظر میرسید ادامه دادم. چند فصل خوندم و تازه داشتم غرق داستان میشدم، داستانی عاشقانه و غمین...
امسال مجموعا ۲۸ تا کتاب خوندم که به غیر از هفت تا کتاب (اعتماد به نفس آنیتا نایک، بیلی، دفتر خاطرات، همنام، پس از تو، وقت نویس، هرمان هسه و شادمانی‌های کوچک) بقیه خیلی خوب بودن و راضیم از خوندنشون. امسال با عجیب ترین روایت ها رو به رو شدم و در عین حال دردناک ترین ها.
امسال دلم می خواد نود تا کتاب تو لیستم رو بخونم تموم کنم ولی با این وضعیت گویا بهم امیدی نیست :دی
اینم لیست کتابام به روایت تصویری لبخند قشنگم
و اما ۹۸، حدودا ۱۶۰ تا فیلم دیدم که اگه
واقعا چرا نمیخوابم؟!
عایا هنوز شک دارم که چشمام از کاسه در اومده از بس ب گوشی نگاه کردم؟
کاش حداقل دو قسمت از سریالو میدیدم یا دو صفه کتاب میخوندم!
این عمر تباه شده پای گوشی از همه تباهی ها تباه تره!
پس کی میرسه اون زمان موعود ک توش شبا زود بخوابم و صبحا قبل طلوع آفتاب بیدار باشم به خورشید سلام کنم؟؟!!
اونهمه برنامه ریزی رو کی قراره بشینی بنویسی و بعد بهشون عمل کنی؟
کی قراره برم باشگاه؟
کی قراره برم کلاس زبان؟
کی قراره برم کلاس حفظ؟
پس خبرم کی قر
من اوووومدددمممممم :)))) اقا اینقدر خوب بود که نگو اینقدر حرف زدیم حرف زدیم که باورت نمیشه. تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. انقلابم امروز شلوغ بود. بعد رفتیم شیرینی فرانسه یه چیزی خوردیم بعد رفتیم مولی اونم شلوغ بود بعد رفتیم دانشگاه آینده ی من :دی نگهبان مرام گذاشت رام داد. خلاصه دانشکده علوم انسانیم دیدم. حالا چه بشم چه نشم گشتن تو محوطه حال داد. کتابم دیدم مصاحبه رولان بارتو فکر کنم کتاب خودمم داره ولی خریدم که یه نو هم داشته باشم اونو
تاریخ امروز چقدر جالبه97/7/7 :))منو یاد 88/8/8 میندازه، درسته اونقدر رند نیست ولی تاریخ خوشگلیه :)
صبح اول هفته ام با اتفاقای خوشگل و خبرای خوب شروع شد.
وقتی بعد از چند ماه کتاب شیمی رو باز کردم با این جمله روبرو شدم:
                                            "دیوانه ها و قهرمان ها از چیزی نمی ترسند، شما از کدومین؟"
من از کدومم؟ بهش فکر میکنم.....شاید دیوونگی هم بد نباشه، نه؟
+ من از همون آدمام که تو کتابام واسه خودم کامنت می نویسم یا نامه ای به آیندم :)
++تیتر ه
نمیدونم اینجا زمان چجوریه که من میتونم همه کارامو انجام بدم. یعنی بالاخره یاد گرفتم چجوری باید زمانمو کنترل کنم؟؟؟ باورم نمیشه. ولی خب از صبح نشستم کار کردن حتی عصری بیرونم رفتم برای خرید ولی همه کارامو کردم و کتاب هم کمتر از صد صفحه مونده تموم بشه امشب نرسم فردا تموم میشه قطعا. بعدش کتاب تاریخ فلسفه رو میخونم. دیگه دوباره برم سراغ این کتابام که خیلی مونده. 
کیهان کلهر جانمان هم کنسرت داره فقط فکر نکنم بتونم برم تهران :(((( یعنی اصلا برنامم معل
بیشتر از هرچیزی نیاز دارم به دویدن و خنده تو راهروهای مدرسه با ری ری. گیس و گیس کشی سر سیب زمینی سرخ کرده و سمبوسه و اسنک و پفیلاهای بوفه. حتی وسط غذا گریه کردن بخاطر یه ۰.۲۵ کوفتی. مرتب کردن کتابای پانسیون ری ری. قانع کردن ری ری سر اینکه عزیز دلم ۱۸ شما بد نیست چرا غصه میخوری؟ منو ببین ۱۲ شدم دارم قر میدم . جیغ زدن سر ری ری. خالی کردن بی اعصابیام سرش. دعوا سر اینکه پاش خورده به پام و شلوارم خاکی شده :))) دعوا سر اینکه وسایلمو گم میکنه :))) 
تمام امروز
چند وقتی می شد که نیامدم بنویسم.
همش کارو بخودم سخت میگیرم.
اوایل که وبلاگ می نوشتم میگقتم کاش میشد از روی موبایل وبلاگ نوشت
حالا می بینم تایپ از روی کیبورد چنان برام عادت و آسان شده که اصلا نمی تونم از موبایل بنویسم. پس چرا همیشه این فکر و داشتم!؟
چند روزیه که افتادم به جون کتابام. هی میخونم. چندتایی هم قرضی دستم بود که همه رو خوندم و پس دادم. دیگه مثل سابق طرفدار کوئلیو نیستم. نتونستم برای بار دوم کتابشو بخونم.
اینجا یه سرگرمی دارم اونم اینه که
 
یکی از خوبی های این دوران اینکه باعث شد بعد از مدت ها بخوام یک نگاهی به قفسه کتابام بندازم و کتابایی رو که خیلی وقته حتی بهشون نگاه هم نکردم بخونم
کتاب سوفی ،کیمیاگر و خاطره همیشه جز کتاب های مورد علاقه ی بنده بودن که هیچکدوم رو به پایان نرسوندم!!!!
بعد از مدت ها کتاب سوفی رو از دوباره شروع کردم به خوندن و سعی کردم یه عکس خوشگل بگیرم (همینطور که در عکس مشاهده میکنید )اما مثل اینکه در این امر چندان موفق هم نبودم اما خب(هرکی مشکل داره میتونه جمع ک
دارم هری پاتر ریواچ میکنم. و الان رسیدم ب قسمت ۵. محفل ققنوس... یک ربع اولشو دیدم و سیریوس ک از اتاق اومد بیرون تا هری رو در اغوش بگیره، فهمیدم ک الان توانایی حس کردن اون همه درد و غم رو ندارم... لپ‌تاپو بستم و گذاشتم کنار : )
 
 منه ۱۹ ساله ک داره هری‌پاتر میبینه، معتقده ک هرچیزی یه سنی داره! اگه من الان برای اولین بار هری پاتر میدیدم پاترهر نمیبودم... تهش ی ادمی میشدم ک فقط هری پاتر دوست داره... عشق من ب هری پاتر از اونجایی شکل گرفت ک تی‌وی هری پاتر
من از زمانی که یادم میاد سرم توی کتاب و درس بود وقت خیلی از کارهای دوستام رو نداشتم البته علاقه ای هم به بازیگوشی های دوران نوجوانی نداشتم یکی از دوستام اهل محلمونه با هم بزرگ شدیم یکسال و نیم فاصله سنیمونه وقتی شانزده سالمون شد راهمون خیلی جدا شد پریسا رفت سراغ دوست پسرو خوش گذرونی من موندم و کتابام یکسال بعد مادرش دید اوضاع داره خراب میشه به اولین خواستگار شوهرش داد پنج سال بعدم برگشت خونه پدرش چون ازدواجش ناخواسته بود و الان توی خط خیلی ا
صبح بلند شدم یه ساعت از دیروز زودتر پاشده بودم و این خودش یه پیشرفت روبه جلو محسوب میشد بعدش مامان رفت بیرون میزم کنار پنجرست نور خورشید افتاده بود رو کتابام خونه ساکت بود کم کم پودر جادویی تو اتاقم پخش شد و رفتم تو خیال اینقدر بافتم و بافتم اینقدر غرق شدم و غرق شدم که تا به خودم اومدم دیدم دوساعت گذشته دوساعت تموم تو سرزمین خیال میچرخیدم برای خودم وقتی به خودم اومدم و کم کم به زمین برگشتم چشمام هنوز برق میزد پس زمینه دهنم یکی داشت پیانو مین
اگه بخوام فک کنم و ببینم 20 سال دیگه چی میشم، احتمالا به این دوتا نتیجه میرسم:
1.موفق نشم مامان بابامو راضی کنم که برای آیدل شدن برم کره و نویسنده شدم، اومم احتمالا با همه کتابام و آهنگام و عروسکام(نخندین من 14 سالمه و عاشق عروسکمXD تنها ویژگی دخترونه که توی من مونده همینه) توی یه خونه بزرگ توی تهران زندگی میکنم و داستانامو مینویسم،
تا اون موقع حتما یه دور کره و ژاپن رفتمو کلی عروسک و وسیله و بند و بساط از کی پاپ و انیمه گرفتم، و هنوزم مطمئنم تو او
بسم الله 
عزیز پیرزنی بود باقد نهایت ۱۵۰ و با وزنی بین۴۰ تا ۴۵ کیلو با روسری سوزن زده زیر گلو بدون بیرون بودن یه خال از موهاش که با توجه به سن بالاش اتفاقا بیشترش سیاه بود . 
یه پیرزن با چروکای دل فریب که دوست داشتی مدام دستاش و بگیری و فرق بین چروک و رگ رو روی دستش کشف کنی .
تمام سالای عمرش رو بعد از بابا بزرگ به سفر بود البته جز ۵ ، ۶ سال پایانی که تنفسش سخت شده بود و دیگه نمیتونست تنها سفر کنه .
هر دفعه که پیشم می نشست و میدید کتابام جلوم ولو شده
بابای قشنگم ^_^ دلم میخواد محکم بغلش کنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم چقدر بهش افتخار میکنم و اون واقعا یکی از بهترین ادماییه که تو زندگیم باهاش روبه رو شدم و شانس دخترش بودن رو داشتم هرچند که قدر ندونستم :) 
بگذریم فردا عازم دانشگاه تهرانیم قراره بریم و اونجارو از نزدیک ببینیم که به قول مدیرمون بلکه در شما ایجاد انگیزه ای شد و بیشتر درس خوندین .فکر میکنم بهم خوش بگذره چون من جاده رو دوست دارم و فردا یچیزی حدود شیش هفت ساعت از سفر  رو قراره تو جاده ب
در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
منِ این روزا رو از خودِ علی تا مامانم و تا صد پشت غریبه پخته و عاقل میدونن. منِ این روزا شاید چون تنها پناهش خودشه، شده من این روزا. شاید چون به قول بابا ترس از دست دادن درونش فرو ریخته. منِ این روزا برای سپیده سمبل مقاومت و رد شدن از روزای سخته. کسی ک
  
*تا وقتیکه زندگی وجود داره،‌ امید هم وجود داره -استیون هاوکینگ*
 
  اگر بخوام خیل‍ـــی صادقانه بگم، من درس نمی‌خونم که صرفا فقط درسمو خونده باشم یا امید به آینده بسیـار روشنی داشته باشم که با درس‌خوندن بهش می‌رسم ( چون حقیقتا اگه مستقل نشم، نه‌تنها آینده روشنی ندارم بلکه فکر کردن بهشم ترسناکه حتی:| ) حقیقت اینه که درس و کتاب همیشه برام یه راه بوده تا مثلا به اتفاقی که برام افتاده فکرنکنم. درست‌تر بگم یه راه‌دررو! من وقتی که درس می‌خونم
+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!
اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!
مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که
امشب مهمونیه و من خوشحالم که اینجام. هرچند که ممکن از دیدن بعضیا اصلا خوشحال نشم و اصلا دلم نمیخواد ببینمشون اما خب بهتره به نکته ی مثبتش فکر کنیم.  هیشکی هنوز نیومده. منم حاضر همه کارام کرده. کلی کار کردم امروز. یه ذره هم کتاب خوندم. میخواستم بیشتر وقت بذارم اما نشد مامان دست تنهابود. مهام البته بود. ولی دوتایی کمکش کردیم تعداد زیاد بود خب. خلاصه که امیدوارم شب خوبی باشه. 
هنوز کتابام نیومده کاش برام زودتر میفرستادن شاید خودم بهشون بگم فردا ا
دارم فکر میکنم شاید حق با من نبودو من خیلی سریع ناراحت و غمگین شدمو عصبانی و اومدم توی اتاق. به هر حال الان پشیمونم. شاید حق با من نبود. شاید نباید توقعی داشته باشم. شاید باید خودم برای خودم کارامو انجام بدم. شاید هزار تا شاید دیگه. اما دست خودم نبود. یه ذره نازک نارنجی شدم حتما. ولی خیلی هنوز ناراحتم اصلا مهم نیست حق با منه یا نه من نمیدونم چی بگم فقط دلم میخواست توقع برخورد دیگه ای داشتم اما اونا ... نباید از هیچکس توقع داشته باشم. هیچکس به من اهم
کانال ما در سروش کلیک کنید
وقتی فهمیدم دوستش دارم تقریبا ١٤ ١٥ سالم بود. یادمه اون روزا انقدر سرم تو کتاب و درس و منطق بود که اصلا نمی دونستم عشق چیه!تو منطق من عاشق شدن تو اون سن و سال معنا نداشت. همیشه فکر میکردم آدم باید قشنگ که بزرگ شد، درسش که تموم شد و رو پاهای خودش وایساد اون وقت عاشق بشه.یه دختر ١٤ ١٥ ساله رو چه به عشق!یادمه یکی مدام می زد رو شونه هام و می گفت «دختر آدم باش و سراغ این چرت و پرتا نرو بشین درستو بخون ببینم...»منم طبق معمول درس
در این چند روز که نبودم (کلا دو سه روز بود حالا :/ ) اتفاقات خوبی افتاد. انگیزه بهم تزریق شده بود و داشتم کار میکردم واقعا و از زندگی لذت میبردم با اینکه توی خونه زندونی شده بودم ولی حس خوبی بود . البته که رسیدن به کار هام همچین راحت هم نیست و طبق معمول مشکلات کارم اومدن به سراغم انگار من رو خیلی دوست دارن :/
.
وقتی استاد اندیشه میگه که کلاس های مجازی رو باید شرکت بکنین اگه شرکت نکنین به تعداد تعطیلی ها غیبت میخورین+ اینکه پاورپوینت ارایه تون رو هم
حالا یه عالمه گلدون دارم. یه گلدون سفالی زرد با گلی که گلهای زرد میده، یه گلدون نارنجی با یه شمعدونی که گل نارنجی داره، دو تا گلدون سفید، یکی گل سنگ و اون یکی گل یخ، یه گلدون آبی که حسن یوسف داره و سه تا گلدون که رنگین و خط های سبز و زرد و نارنجی دارن و کاکتوس دارن تو خودشون و یه پایه گلدون چوبِ طبیعی خوشکل. که گذاشتمشون کنار در تراس! هر از گاهی با لبخند نیگاشون میکنم. حس زندگی میخواستم راستش. نه که حس و حال زندگی نداشته باشما. دارم. پر انرژی هم هست
الان دقیقا وسط اتاقم نشستم و همه وسایل جمع شده توی کارتون و کاور و جعبه و امروز خبر دار شدم تاریخ اثاث کشی تغییر کرده و ده روز دیگه هم باید همین وضعیت رو تحمل کنم ،حقیقتا حسابی کلافه ام از اول اردیبهشته هی تاریخ تغییر میکنه و من واقعا نمیدونم با این حجم از کارتون و وسیله تو اتاق چیکار کنم ،حتی فرش هم لوله شده و روی موکت زندگی به طرز عجیبی مسخره شده ،از جمع کردن هول هولکی تخت ها هم که نگم، گردنم و کتفم همچنان درد میکنه ؛برای پیدا کردن وسیله مورد
وقتی بعضی شهرای کشور سیل اومده‌بود، بیشترین کسایی که بهشون فکر می‌کردم، کنکوریا بودن. کنکوریا آدمای خاصی هستن. یعنی آدمای معمولی‌ای هستن که یه‌دوره‌ای از زندگیشون رو خاص هستن و خاص زندگی می‌کنن. و از نظر من، آدمای خاص، دارن روش زندگی کنکوریشون رو ادامه میدن. 
آدمایی که صبح، از همه زودتر بلند میشن و شب، از همه دیرتر می‌خوابن و تلاش می‌کنن و پشت حرف و رویاشون وایمیسن تا به خودشون و بقیه ثابت کنن که اونا فقط حرف یا رویا نیستن. آدمای خاصی هس
+ یادداشت رمزی که دیروز به عنوان پیش نویس پست جدیدم نوشتم، هنوز کنار دستمه اما دستم به نوشتنش نمیره چون پر از خوشحالیه و من الان پر از غمم:(
شاید اتفاق خاصی نیفتاده باشه ولی من دیگه رمق ندارم:(((
+ نلیسا....دقت کردی تو 23 سالگی میری دانشگاه در حالی که دوستات تو 23 سالگی لیسانس میگیرن....
23....عدد عجیبیه.....عددی که همیشه به جادویی بودنش ایمان داشتم...
و چه ترسناک که انقدر زود داره میاد....
+ از ترحم بدم میاد.... من خودم این راهو انتخاب کردم پس ترحم ممنوع!
+ کنکو
سلام
نمی دونم چه موقعیتی براتون پیش اومده که باعث شده این حس رو نسبت به کتابهای درسی تون داشته باشید ; ولی من دو حالت رو فرض می کنم و بر اساس اون جواب میدم .
یه حالتی که ممکنه پیش بیاد ، اینه که شما مشکلات و درگیری های ذهنی دیگه ای داشته باشید و نتونید به اندازه کافی بهش فکر کنید یا نتونید حلش کنید و در این شرایط ، وقتی به سراغ درس خوندن میرید ، همه دقو دلیتونو سر کتابا خالی می کنید و نسبت به کتابها احساس تنفر پیدا می کنید .
اگه این شرایط براتون پی
تا الان چند تا جستار از سونتاگ رو خوندم و فکر میکنم کافیه. موتورم راه افتاد همینجوریشم باید کلی از چیزایی که گفته چه فیلم چه کتاب چه مقاله رو پیدا کنم و بخونمو ببینم. تقریبا تمام فیلم هارو پیدا کردم ولی هنوز ندیدم. از هشت یا نه تا مقاله هم فقط سه تاشو پیدا کردم که دو تاش انگلیسی یکیش فارسی. میخوام کتاب تاریخ فلسفه نوشتهٔ کاپلستون با ترجمهٔ جلال الدین اعلم با نشر علمی فرهنگی رو بخونم و اگه وسطش خسته شدم برم دوباره سراغ سونتاگ. فکر نکنم اشکالی
یه جایی از زندگی هست که میدونی نباید بزرگی سر راهت هست ولی تو با تمام وجود اون رو باید میبینی یا میخوای ببینی توی بهترین نقطه زندگی هستم جایی که همیشه میخواستم و الان نمی دونم جای درستی هستم یا نه.
کلی وسایل جمع کردم ببرم تهران از صبح کلی کار کردم سرم خیلی شلوغ بود مادرم دوباره اوضاعش بهم ریخته سرطان داییم پیشرفت کرده فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گفتم نباید جلوی سارا گریه کنی میدونی که تازه حالش داره خوب میشه بنده خدا از صبح هر کاری
دلم برا نوشتن تو اینجا تنگ شده بود ...
هر وقت حرفایی هست ک نمیتونم به کسی بزنم میام اینجا و ب همه میگم خیلی باحاله 
یکم خسته ام ولی خب خستگی ام بد نیست این چند وقتیو ک ب خاطر یکسری مسائلی ک پیش اومد و نتونستم بخونم رو دارم جبران میکنم ... سه هفته اس ک دارم حسابی میخونم بعد مدرسه شش و نیم و ۷ ساعت میشه گاهی ...
ولی خب اگه قرار باشه نتیجه بده با جون و دل میخرمش ... تنها نگرانیم از اینه ک نکنه خدایی نکرده جواب نده ... نکنه ...
دلم یکم تنهایی میخواد الان اصلا ت
+ شاید حتی اگه پنجاه سالمم بشه، بازم اصرار داشته باشم کنار بشینم و شیشه ماشینو بدم پایین و یخ کنم و دستمو ببرم بیرون و آهنگ زیاد باشه و عشق کنم. اصلا مهم نباشه که صورتم یخ بزنه یا چی...
+ خب چرا مامانم منو با کلاسای شبکه ۷ ول نمیکنه؟ :|||| بااااااااابا من کلاس آنلاینای مدرسه رو هم نمیرم :|
+ به طرز افتضاحی خونمون بو رنگ میده و از دیشب تا حالا لحظه ای اشک چشمم و درد سرم بند نیومده. 
+ تفریح امروزمون چی بود؟ رفتیم پیست اسکی شمشک رو از دوووور دیدیم :| از ما
این روزا با تمام شلوغیش سعی میکنم تا کار کنم. حالا یه روز کم میشه و یروز زیاد. دوست دارم زودتر عروسی تموم بشه بارو بنه امو جمع کنمو برم رشت. همه چی اروم پیش بره از این همه حواشی خسته شدم ولی خب ذوقشم هست یه کم روحیه امون شاد شه. دیروز خیلی اتفاقی قرار شد که ۲۵ ام با مها برم رشت بعد اون ششم میاد تهرانو من میمونم رشت. تازه بلیط داشت اونو کنسل کردیم یکی دوتایی خریدیم. نگفتم بهت بازم اتفاقی شد مامان کشوندتم ارایشگاه موهامو رنگ کردم یعنی تیکه ای درآور
این بود

سپس این

سپسس این

و سپسسس این

شد.
البته یه سری مراحل هم وسطش بود که به علت اعصاب‌خوردی از گرفتن عکس فاکتور گرفته شد. مثلا اون مرحله‌ای که کل تکه‌ها از هم جدا شدن، اون مرحله‌ای که شب تا صبح چسب چوب خشک نشد و دوباره و سه باره و چهار باره و نهایتا با چسب آلفا! چسبوندم، اون مرحله‌ای که حین نصب دومی، اولی کنده شد و شترق افتاد پایین و هزار! تکه شد، اون مرحله‌ای که میخم افتاد رو زمین، خم شدم که بردارم، دومی شترترق رو سرم آوار شد و اون مرحله‌
صدای مرا با خستگی فراوان می‌شنوید،فی الواقع نمیشنوید و درحال خواندن هستید ولی بیاید وارد جزئیات نشیم و با این تفکر که صدای مرا با خستگی فراوان می‌شنوید ادامه بدیم. 
طی 20 روز اخیر بیشترین جمله ای که شنیدم اینا بوده: دخترا بیدار شید تایمتون تمومه،دخترا تایم استراحت تموم شد بشینید درس بخونید، دخترا میرید توی حیاط لطفا شال سرتون باشه سربازای پادگان بغلی از درخت میان بالا نگاهتون میکنن! بله پانسیون ثبت نام کردن یعنی شنیدن روزانه ی این چند جمل
داشتم همین چند لحظه پیشیک فلش بک میزدم به قبل از شروع بخش و تمام کارهایی که قرار بوده انجام بدم اما به بیشترشون نرسیدم. یک نگاهی هم کردم به لیستی که برای خودم نوشته بودم و دیدم و افسوس خوردم و هی تو خودم رفتم و دوباره فکر کردم و یه چندتا فحش کوچیکم دادم ، رفتم پای لپ تابم یه فیلم دیدم . یعنی تا یکم حالت افسردگی و بغض منو میگیره میرم سراغ فیلم . فیلم pianist رومن پولانسکی رو دیدم و بازم بیشتر احساس بدبختی بهم دست داد.الان میخوام فیلم جدید رو شروع کنم
میخوام شروع کنم تکلیفای زبانمو انجام بدم. امشب تمومشون کنم که فردا همش بشینم پای کتاب تاریخ فلسفه چون قراره برم تهران باز. روحمم خبر نداشت اینجوری میشه اونم برای ده روز.  فکر کن وگرنه اینقدر عجله نمیکردم برای گرفتن کتابام از قفسه. خب به من چه هرچی من میگم برعکس اتفاق میفته :/ خلاصه که پنجشنبه یا جمعه هرکدوم که بلیط باشه راه میفتیم سمت تهران. 
داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یه کاری کنم. بتونم به بقیه کمک کنم. همونجوری که استادم بود. راستی ادم
سلام. این پست صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفته‌س جمع شدن.

از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه می‌شم یه کوچولو راهمو دور می‌کنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقه‌ای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگ‌هایی که هنوز جمع‌شون نکرده بودن...؟
دیروز با خودم فکر می‌کردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خر
پدر جان امشب قلبمان را منور کردند!خدایی دیر بود دیگه!اون موقع که بهشون اصرار کردم گفتم:بگین چه خاکی به سرم بریزم؟شما که منو آوردین این دنیا خودمم نمی دونم باید چی کار کنم و علاقه ام چیه؟ بگین تا هر راهی که شما دوست دارین برم بلکم خوشحالی شما تنها مزیت من از به این دنیا پا گذاشتن باشه.هیچی نگفتن بجز هر چی که خودت دوست داری!حالا بعد چند سال با سر و صورت زمین خوردن و دور خودم چرخیدنا امروز حسابی حالمو گرفتن.
 آخرین باری که از حرف و رفتار کسی ناراحت
سلام.
از حوزه قلمچی تا کتابخونه راهی نیست.جمعه ها بعد ازمون، پیاده میام اینجا.عاشق این مسیرم سنگفرشه و تو این مدتم که کلی مسافر بودن.کاش همیشه پر مسافر بود.هرکدوم با یه تیپ و لهجه ای خیلی باحالن.اون دفعه یه مردی بود که با سه تارش یا نمیدونم تارش که سیمم بهش وصل کرده بود تا صداش بلندتر بشه اهنگ بهار دلنشینو میزد انقدر دلم میخواست برم کنارش وایسمو شعرشو بخونم.مطمئنم کلی بیشتر پول گیرش میومد.هه
ازمونا یکی پس از دیگری میرم میام.
سال تموم شد.۲ ماه
چند روزی بود که شیری که شلنگ ماشین لباسشویی رو بهش وصل کرده بودیم چکه میکرد و توی آشپزخونه آب جمع شده بود. من با خواهرم رفته بودم بیرون. وقتی اومدم تازه شب شده بود، رضا گفت اومدم شیرو ببندم که شکسته و آب فواره زده تو آشپزخونه، الانم فلکه آب رو بستم و زنگ زدم به تعمیرکار. منتظر تعمیر کار موندیم نیومد. زنگ زدیم که میخوایم بریم بیرون الان میای یا بعد از وقتی که اومدیم؟ گزینه ی دوم رو گفت. وقتی برگشتیم باز زنگ زدیم گفت گیرم. یه ساعت بعد باز زنگ زدیم
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
اونائی که مثِ ما مستأجرن، تقریبا دیگه اواسطِ تابستون دنبالِ خونه جدیدن و به فکرِ جابجائی و اثاث کشی. تلخیِ قیمت گزافِ اجاره بها و آشفتگیِ یک هفته ایِ زندگی و از همه مهمتر بدن دردو که نادیده بگیریم، بنظرم اثاث کِشی شیرینی ها، جذابیتها و درسهایی هم داره.
1️. برای حواس پَرتایی مثِ من، پیدا شدنِ "گُمشده"ها اگه تنها فایده اثاث کِشی باشه، بازم می ارزه.☺️ ریموتِ ماشین، دسته چک، کارتِ ملی، حلقه ازدواج، فلش مموری، اوراقِ امتحانی دانشجوها، شارژر گو
چند روزی هست که اومدم شهرمون! خیلی وقت بود که نیومده بودم و دلم برای همه چیز تنگ شده بود
روز اول که رسیدم سریع شال و کلاه کردم و با ذوق کاپشنمو پوشیدم و راهی خیابون شدم
سرمای دلچسبی که دلم خیلی براش تنگ شده بود به صورتم میخورد و من فکر میکردم چقدر با این هوا خاطرات خوب دارم! 
با دماغی که فین فینش راه افتاده بود از جلو مغازه ی عطاری دکتر رد شدم! و طبق معمول با دیدنش یاد روز انتخاب رشته میوفتم که باهم تو کافی نت نشسته بودیم و هر دومون برای پزشکی قبو
امروز توی کلاس مجازی طاها قرار بود آنلاین امتحان خوانداری بگیرند...
جواد رو هم گفتم که گوشی نداره...گفت من چجوری امتحان بدم؟گفتیم بیا خونمون....خیلی خوشحال شد...
دیروز برنامه ی شاد رو روی گوشی امید نصب کردم و با شماره ی مادر جواد توی برنامه ثبت نام کردم و جواد رو بردم توی گروه...
بعد هم رفتیم از مشقها و امتحانهاش عکس گرفتیم و با اسم خودش ارسال کردیم ،الان هم دیگه راحت میتونم براش هر روز حاضری بزنم...
خلاصه داشتم می گفتم امروز قرار شد جواد بیاد خونمو
اینجانب در حالی که دارم کتابام رو جمع جور میکنم و دنبال منابع امتحان جامع میگردم و اعصابم از نبودن نت به شدت خرد شده، نمیتونم چندتا مقاله ای که میخوام رو سرچ کنم نشستم حساب کردم ببینم چند ساله سر و کارم با درس و کلاس و مدرسه و دانشگاهه یهوو دیدم بیست و چند ساله که من سرو کارم با کتاب و درس بوده یاد دعای مادر بزرگم و بحثم باهاش افتادم راهنمایی بودم فکر کنم ، مادر بزرگم همیشه دعااا میکرد ننه الهی نون روزی بشی  یه روز گفتم ننه نون روزی شدن  یعنی چ
دلتون برای خلاصه و معرفی کتابام تنگ نشده بود؟ :)
چند روزی هست که تکالیف دانشگاه هجوم اورده سمتم و همه چیو به هم ریخته. واسه همینه که زوری جلوی خودمو میگیرم تا راهم به کتابخونه ی اتاقم کج نشه.
این کتابی که عنوانش هم براتون نوشتم (یک خوشه انگور سرخ) از فاطمه سلیمانی ازندریانیه (قسمت اخر فامیلیش واقعا سخته، خیلیم پیش خودم تکرارش کردم اما نشد).
یه رمان تاریخی مذهبیه. در مورد امام جواد. گل سرسبد اماما :) بس که جوان بود و دلبر.
داستان از زبان همسرش یا هم
امروز خیلی روز شلوغ و سنگینی بود برام نسبت به چند روز گذشته‌،صبح کلاس مجازی زبان داشتم و بعد تموم شدنش بدو بدو رفتیم بانک سرمایه و یه کارت جدید واسم صادر شد چون کارت قبلیم به اسم بابام بود و منقضی شده بود و خلاصه تند تند فرم پر کردم ک نم بارون میزد و تمام مردم که از شیشه بانک نگاه میکردم با ماسک و دستکش ک اغلب بدون دستکش و ماسک واقعا شهرو ترسناک کرده بود و خلاصه عکس تو کیف پولمم داشتم ازین شناسایی طورا گرفتم که خیلی باحاله
بعد یک ساعت، یک ساعت
صبح ساعت شیش با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. دلم نمی خواست بیشتر بخوابم، دلم می خواست برای یه مدت همینطور توی تاریکی توی تختم بمونم و کاری نکنم. اما صبحونه خوردم و اماده شدم. از اتاق رفته بودم بیرون که دوباره برگشتم و از توی کتابخونه ام یه کتاب با تگ آبی بیرون کشیدم. دم در بابا که تازه داشت چاییش رو هم می زد پرسید: "به این زودی؟" ساعت شیش و نیم بود. در حالی که بند کفشام رو میبستم جواب دادم: "آره، صبح ونک شلوغه و اتوبوس توی ترافیک گیر میکنه. زود نرم،
انگار دوست ندارم با کسی صمیمی باشم اما در عین حال میخوام با همه دوست و آشنا بشم. هر چندماه با یکی صمیمی میشم همین دوماه پیش با حمید همش بیرون و گشت و گذار میکردیم و درباره این و اون و دوست دخترامونو و کلی خاطرات ریز و درشت . ، خب روتیشن عوض شد اون رفت بخش داخلی و منم اومدم جراحی . چندبار گفت بیا بریم بیرون و منم ردش کردم .کلا سعی کردم تو اوج خدافظی کنم . زیاد هم از دوستیمون راضی نبودم.حمید آدمی بود که کلا هورموناش زده بود بالا و هر دفعه بحث دختر و را
دقت کردی؟ نمیدونم چند وقته اما از خزعبلات مغزم نمینویسم. البته نه اینجوری که نوشته های الانم خزعبلات نباشن ولی اونجوریم نیست. بیشتر در مورد کتابایین که میخونم. شاید چون دنیام دقیقا همین کتابان. اما من وقتی که گم میشم بینشونو یادم میره بگم. یادم میره بگم کجای کتابام. یادم میره مثل الان بگم یوزف کا پرونده اش کسل و بی حوصله ام کرده و دلم میخواد باهاش خدافظی کنم چون نمیفهممش. نمیفهمم یوزف کا و ماجراشو که چی میگه. 
شایدم نباید بگم اما دلم میخواد بگ
دیکتاتور ها میخواهـند:
شما کتاب نخوانیدو همیشه در ترافیک بمانیدمواد و الکل بزنیدو سر موضوعات کوچک به جان هـم بیافتیدزمان و آگاهی را آرام آرام از دست بدهـیدو چیزی بزرگ در درون شما به نام " اُمید " را نابود کنند!

عکس تزئینی (چرا از این صحنه ها تو مترو و اتوبوس کم می بینیم؟)
بچه که بودم، با خوندن کتاب هایی مثل قصه های خوب برای بچه های خوب، شیرشاه، جادوگر شهر اُز و ... احساس خوبی داشتم، اما ته دلم میخواستم کتاب های بزرگتر ها رو هم بخونم و البته بفهم
از کثیفی به شدت بدم میاد. اگه یه چیز کثیف ببینم، عق میزنم. مثلا اگه ببینم یکی داره حالش به هم می­خوره، منم حالم به هم می­خوره. کنار خیابون وقتی سطل آشغالی پرشده و سر ریز شده میبینم، حالم بد میشه. یه جوری سعی می­کنم کنارش رد نشم یا نبینم. توی خونه هم همینم. از کثیفی بدم میاد. نباید سطل آشغال پر باشه، چیزی بوی بد بده، توی اتاق آشغال ریخته باشه.  اگه ببینم سینگ ظرفشویی پر از ظرف نشسته باشه، دلم میخواد جیغ بکشم. باید سریع بشورم. از ظرف نشسته و مونده ب
سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم دو نکته کوتاه بگم و برم چون رگ گردنم چند روزیه که بدجور گرفته و نمی تونم سرمو زیاد پایین بندازم چون درد می گیره باید یه خرده بهش استراحت بدم تا خوب شه اما نکات کوتاهی که می خوام بگم یکیش اینه که تو روز حتما سه لیوان آب بخورید... چرا؟؟؟ برا اینکه آب هم پوستتونو خوشگل و صاف و شفاف می کنه و حالت کشسانی اونو حفظ می کنه و نمی ذاره چروک بشه و جوان نگهتون می دار
سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت یازده فیلم.سینمایی. عمه ماه.منیرو دوباره آی.فیلم گذاشته بود من و پیمان نشستیم نگاه کردیم و تقریبا ده دوازده دقیقه مونده به یک تموم شد و من بلند شدم رفتم تو آشپزخونه چایی بریزم که پیمان برگشت بهم گفت جوجو ببین اگه تبلت شارژ شده از برق بکشش منم گفتم بذار اول برم اونو از برق بکشم بعد بیام چایی بریزم رفتم تو اتاق همین که دستمو ب
رمان خدمتکارها نوشته کاترین استاکت، داستان زندگی چند زن خدمتکار در دهه 60 و 70 میلادیه. دهه‌ای که یاد و خاطرش برای بازمونده‌های اون دوران، سیاه و سفیده. نه به این خاطر که تلویزیون‌های رنگی هنوز ساخته نشده بودن؛ نه! به این دلیل که هرچیز در اون دوران فقط دو رنگ می‌تونست داشته باشه! یا رومی رومی، یا زنگی زنگی! یکی برای سیاه‌پوست‌ها و دیگری برای شهروندان سفید پوست.
 

من در دهه 1970 بزرگ شدم ولی فکر نمیکنم نسبت به ده سال پیش چیز زیادی تغییر کرده با
(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)
سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سو
(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)
سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سو
کتاب خاطرات سفیر رو یک سال و نیم پیش از نمایشگاه کتاب خریدم اما به خاطر دلایلی کاملا نـــاموجه!(وجدان بیدار رو دارین؟!) نتونسته بودم بخونمش. تا اینکه بالاخره به خودم اومدم دیدم ای داد بیداااااد ! چقدر از خودمو و کتابام دور شدم ! بنابراین غیرت کردم و تصمیم گرفتم برم سراغش.

 
خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری - انتشارات سوره مهر
اولین نکته ی جالب در مورد این کتاب وزن خییییییلی سبکشه !کتاب صد و اندی برگه ای( 223صفحه ) اصلا بهش نمیاد اینقدر وزنش کم باشه . ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فعالیت های روزانه آموزشی کلاس 902